کتاب به هوای دزدیدن اسب ها

Out Stealing Horses
کد کتاب : 13840
مترجم :
شابک : 978-6220100270
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 223
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2003
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 7
زودترین زمان ارسال : 13 اردیبهشت

برنده جایزه کتابفروشان نروژ سال 2003

برنده جایزه داستان خارجی ایندیپندنت سال 2006

برنده جایزه ایمپک دوبلین سال 2007

معرفی کتاب به هوای دزدیدن اسب ها اثر پر پترسون

کتاب «به هوای دزدیدن اسب ها» رمانی نوشته «پر پترسون» است که نخستین بار در سال 2003 به چاپ رسید. «تروند ساندر» مردی در آستانه هفتاد سالگی است که در تبعیدی خودخواسته در کلبه ای ساده واقع در مناطق شرقی نروژ زندگی می کند. زندگی آرام «تروند» به واسطه ملاقات با تنها همسایه اش—که آشنا به نظر می رسد—دگرگون می شود. این ملاقات، خاطره ای مربوط به یک روز تابستانی در سال 1948 را در ذهن «تروند» برمی انگیزد: وقتی دوست دوران نوجوانی او یعنی «یون» پیشنهاد کرد که آن ها به «هوای دزدیدن اسب ها» بیرون بروند. «تروند» اندکی بعد درمی یابد که همسایه اش «لارس»، در واقع برادر کوچکتر «یون» است. «تروند» خود را در این خاطره غرق می کند و تابستانی را به یاد می آورد که به مسیر زندگی اش شکل و جهت داد. در همین حین و در زمان حال، «تروند» و «لارس» باید خود را برای مواجهه با زمستانی سخت آماده کنند.

کتاب به هوای دزدیدن اسب ها

پر پترسون
پیر پیترسون (انگلیسی: Per Petterson؛ زادهٔ ۱۸ ژوئیهٔ ۱۹۵۲) پدیدآور، رمان‌نویس اهل نروژ است.پترسون یک کتابدار آموزش دیده‌است. او قبل از اینکه نویسنده ای تمام وقت شود به عنوان کتابدار، مترجم و منتقد ادبی کار می‌کرد. او به کنوت هامسون و ریموند کارور به عنوان کسانی که روی او تأثیر داشته‌اند اشاره می‌کند.
نکوداشت های کتاب به هوای دزدیدن اسب ها
A story as vast as the Norwegian tundra.
رمانی به وسعت دشت های نروژ.
Publishers Weekly Publishers Weekly

A moving tale of isolation and the painful loss of innocence.
داستانی تکان دهنده درباره انزوا و از دست دادن دردناک معصومیت.
Penguin

With an astonishing force.
با قدرتی خیره کننده.
New Yorker New Yorker

قسمت هایی از کتاب به هوای دزدیدن اسب ها (لذت متن)
آهسته گفتم «سلام.» می دانستم نباید سکوت آنجا را به هم بزنم. رویش را برگرداند. یک لحظه چشم هایم جایی را ندید. او نور چراغ قوه اش را مستقیم انداخته بود روی صورت من.

وقتی این را فهمید، سر چراغ قوه را پایین آورد. چند ثانیه ای همانطور بی حرکت سر جایم ایستادم تا چشم هایم به تاریکی عادت کنند. بعد رفتم سمتش. هر دو کنار هم ایستاده بودیم، با چراغ قوه هایی که در امتداد رانمان نگه داشته بودیم و نورشان زمین آن حوالی را روشن کرده بود.

هیچ چیز آنطور که در روشنایی روز به نظر می رسید، نبود. من به تاریکی خو گرفته ام. یادم نمی آید تا به حال از آن ترسیده باشم، اما حتما ترسیده ام. ولی الان تاریکی به نظرم طبیعی، امن، صریح و بی پرده می آید-صرف نظر از این که چه اندازه ترس و دلهره در دل آن پنهان است، که آن هم اهمیت چندانی ندارد.