کتاب شب ظلمانی یلدا

Yalda Night
کد کتاب : 13960
شابک : 978-6002295019
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 198
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2017
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 6
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

معرفی کتاب شب ظلمانی یلدا اثر رضا جولایی

"شب ظلمانی یلدا" کتابی است از یکی از نویسندگان شاخص و نام آشنای معاصر، "رضا جولایی" که همواره روایتی خاص از تاریخ را در آثارش به تصویر کشیده است. این قصه پیرامون چند شخصیت شکل می گیرد. یکی از این شخصیت ها، سربازی است مجروح که جراحتش از جنگ با روس ها بر تنش نشسته و دیگری یک جوان مسیحی است که دغدغه های عجیبی دارد. روایت این دو تن، شالوده ی داستان "شب ظلمانی یلدا" از "رضا جولایی" را شکل می دهد و سپس از دل آن ها، ماجراهایی رقم می خورد که با تاریخ، عشق و سیاست در هم تنیده اند و در یک کلام، زندگی انسان را به تصویر می کشند. "رضا جولایی" شیوه ای الهام بخش در روایت ماجراها به کار گرفته و عناصری را در قاب عکس تاریخ مد نظر قرار داده، که این رمان را همه جوره به یک اثر درخشان و به یاد ماندنی تبدیل می کند.
او در گوش و کنار این داستان تاریخی غیررسمی، شخصیت هایی را خلق می کند که ترس و اضطرابی مخصوص به خودشان را به دوش می کشند. نوعی بیم شخصی که هویت هر یک از آن ها را رقم می زند و داستانشان را شکل می دهد. قصه از تصویری آغاز می شود که روی یک پارچه است؛ تصویر شمایل مسیح و سپس تکه های داستان که در کنار هم قرار می گیرند و نویسنده از آن ها غبار روبی می کند. او زمان را احضار می کند و در "شب ظلمانی یلدا"، آن را به یادآوری هر آنچه از دست رفته است، محکوم می کند.

کتاب شب ظلمانی یلدا

رضا جولایی
رضا جولایی متولد سال 1329 در تهران است. کتاب‌های «حکایت سلسله پشت کمانان»، «جامه به خوناب»، «شب ظلمانی یلدا»، «حدیث دردکشان»، «تالار طرب‌خانه»، «جاودانگان»، «نسترن‌های صورتی»، «باران‌های سبز» و «سیماب و کیمیای جان» از آثار این نویسنده‌اند.
قسمت هایی از کتاب شب ظلمانی یلدا (لذت متن)
دستان سفید و ظریفش بود که مرا به یاد آن تصویر قلمی انداخت. در بحر خطوط انگشتانش فرو رفته بودم که به یکدیگر قلاب شده بودند. دستان زنی جوان. ای کاش بوم و قلمی در اختیار داشتم، بر سفیدی پرده رنگ می نشاندم. اگر توان داشتم این بار دست هایش را آن چنان بر پرده می نگاشتم که گویی از آن دختری زیبا، همسری مهربان، مادری رنج دیده است، که سهم خود را از جهان شناخته. سال ها بود که وضوح چهرهٔ او، مگر در رویا، از نظرم محو گشته بود و تنها خاطرهٔ او همان تصویر بود. چهرهٔ او را جز به طریقی که در آن پاییز در پرده آوردم، نمی توانستم به یاد آورم. کنار بستر من دوزانو بر زمین نشست. موهای بلندش چون دو رشته شبق بر دو سوی شانه هایش فرو می ریخت. در تاریکی آن غروب یا شاید سحر سرد، تارهای سفید را سیاه می دیدم. «پسرم، باید این جوشانده را بنوشی.» مرا پسر خود خطاب کرد و چون پاسخی نشنید، افزود «تنت چون کوره می سوزد.» دستانش پیش رویم بود. پیاله را نوشیدم و چشم بستم. دشتی بود سپید، با سوارانی یخ زده، لکه های قهوه ای و سیاه بر تن شان. دیگر حتا زبان به دشنام نیز نمی گشودند.

قل قشون سرما، تکه های یخ در میان آب های گل آلود. رنگ سرخ خونی که از لاشه ها در آب فرو می رود، با رنگ قهوه ای آب درهم می آمیزد. خون رنگ می بازد. مرگ رنگ می بازد. مرگ دیگر هراس آور نیست. اکنون مرهم رنج هاست. برای این می لرزم که ارس پهناور جنازه ها را می بلعد و من با زخمی که در پهلو دارم، از اسب یله شده و به درون گل و یخ فرو می روم. و بعد دوباره آتش می گیرم. این تکرار مداوم، سرما و گرما، مرگ و زندگی، پیرزن و زنی جوان، مرا به سرسام دچار می کند. ناله می کنم تا کسی به یاری ام بشتابد. رنگ سرخ را در غرابه های بلورین بر تاقچه می بینم. از سرخی خونی است که از پهلویم می چکد. زخمی که مردان به جنگ رفته در پهلو دارند. صباغی هستم در اصفهان. نقاشی می کنم و نقش ها را خود رنگ می کنم. نقش های بدیع بر پارچه باسمه می زنم. بر روی آن روغن کتان می کشم. خانه ام در کنار صباغخانه است. در باغچه ام شاه پسند و لاله عباسی می کارم و یاسمن های زرد، آبی و سفید. آن سوی حیاطم تاکستانی کوچک است. گل انار پرپر، خرمالوهای نارنجی.