کتاب شکوفه های عناب

jujube's Blossom
کد کتاب : 13961
شابک : 978-6220100096
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 318
سال انتشار شمسی : 1403
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 12
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

معرفی کتاب شکوفه های عناب اثر رضا جولایی

کتاب شکوفه های عناب نوشته ی نویسنده ی ایرانی، رضا جولایی است. شکوفه های عناب ماجرای مرگ میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل را در دوران مشروطه روایت می کند. میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل روزنامه نگاری آزاد خواه است که داستان مرگ دلخراش او از زبان نزدیکانش گفته می شود. این افراد عبارتند از زرین تاج همسر او، داوود خان دستیارش، بوریس نیکولایف افسر لیاخوف و طیفور خان قزاقی ایرانی. از طریق این چهار راوی ما ماجرای مرگ را از زاویه دید های گوناگون دیده و گفته های متفاوت این افراد را در کنار هم قرار می دهیم تا به داستان درست و حقیقی دست بیابیم.داستان شکوفه های عناب که بر اساس واقعه ای حقیقی و تاریخی در برهه ای خاص از تاریخ است با وقایعی خیالی نویسنده اش نیز در هم آمیخته است تا بر جذابیت روایی آن افزوده شود. خواندن این روایت جذاب که در دل دورانی خاص مانند دوران مشروطه رخ می دهد خواننده را با وقایع تاریخی آن دوران آشنا کرده و به او بینشی صحیح جهت درک و قضاوت وقایع می بخشد.

رضا جولایی در تمام آثار خود از تاریخ بهره می برد تا بتواند مفاهیمی انسانی را به تصویر کشد و مسائل سیاسی هر دوره را به خوبی بررسی کند. از دیگر کتاب های این نویسنده می توان به سوء قصد به ذات همایونی، قصه های سیماب و کیمیای جان، پاییز 32 و ... اشاره کرد که در همه ی آنها تاریخ نقش بسیار مهمی را بازی می کند.

کتاب شکوفه های عناب

رضا جولایی
رضا جولایی متولد سال 1329 در تهران است. کتاب‌های «حکایت سلسله پشت کمانان»، «جامه به خوناب»، «شب ظلمانی یلدا»، «حدیث دردکشان»، «تالار طرب‌خانه»، «جاودانگان»، «نسترن‌های صورتی»، «باران‌های سبز» و «سیماب و کیمیای جان» از آثار این نویسنده‌اند.
قسمت هایی از کتاب شکوفه های عناب (لذت متن)
آرام نداشتید. پشت هم سخن می گفتید. خشمگین بودید از بی عدالتی، زورگویی. مدت ها بود می دانستم با طبع سرکشی که دارید، در شغل دیوانی که به جز خط و ربط و سواد و سیاهه کرنش و چاپلوسی و تملق هم از اجزای آن است، دوام نمی آورید. شازده با چوب دستی نوکری را زده بود. نوکر ضجه زده و جرم ناکرده را به گردن نگرفته بود و شما طاقت نیاورده بودید. چوب را از دست شازده گرفته و خرد کرده بودید و جلو چشمان بهت زده ی حاضران و فریاد غضب آلود شازده از خانه بیرون آمده بودید. حالا می لرزیدید از خشم. از این بی عدالتی که دیده بودید و فریاد رسی نبود. نه عدلی، نه عدلیه ای. سعی کردم دلداری تان بدهم. خشم و خستگی از جان تان بیرون می ریخت، مثل زهرابه… تا آرام گرفتید و رفتید به گوشه اتاق و در خود فرورفتید.

روزگارم در آنی زیرورو شد. وقتی که ما به دامغان سفر کرده بودیم عکاس خانه مورد هجوم واقع شد و تمام وسایل عکاسی و تعداد معتنابهی از شیشه ها و وسایل ظهوروثبوت خرد شد یا سوخت و یا به تاراج رفت. هنگامی که از سفر بازگشتیم. صحرای محشری پیش روی مان بود. موسیو بهت زده به ثمره ی بربادرفته ی یک عمرخیره شد. زبانش بند آمد و همان جا مبتلا به فجاه شد و به زمین افتاد. نمرد، اما در بستری افتاد که دیگر از آن برنخاست. من هم دوباره سلندر شدم. حتی محل خواب خود را هم از دست داده بودم. ناچار نزد پدر و مادرم بازگشتم که چند ماهی بود ندیده بودم شان. هر دو نحیف تر و خاکستری تر شده بودند و بیماری پدر شدت گرفته بود. هر دو از دیدن من خوشحال شدند. پدر بروز نداد. مادر بی محابا محبت خود را فاش کرد. به گریه افتاد.. خواست که آخر عمری نزدشان بمانم. دوباره همان زندگی...؟