خوشبختانه هیچکس از آشنایانش آنقدر به او نزدیک نبودند که برای این خودکشی ساختگی گریه کنند. البته در روستای زادگاهش، خانواده برادر بزرگترش بودند که در دوران تحصیل به او در هزینههای مدرسه کمک کرده اما اخیرا او را رها کرده بودند؛ دو سه نفر از خویشاوندان نیز بودند که از مرگ نابهنگام او ناراحت میشدند. البته او این موارد را در نظر گرفته بود، این موارد چیزی نبودند که باعث ناراحتی او شوند. برعکس، پس از اینکه خود را از روی زمین محو کرد، احساسی عجیب و غیرقابل وصفی بر او چیره شد. او جایگاه خود را در ثبتاحوال کشور از دست داده بود. در این دنیای بزرگ و وسیع یک دوست یا رابطۀ انسانی نداشت. موجودی بیگانه بود که حتی نامی هم نداشت. در نظر او، مسافران اطرافش، مناظر بیرون پنجره، معمولیترین درخت، کوچکترین خانه، دیگر مانند گذشته دیده نمیشدند، بلکه به نظر میرسید متعلق به دنیایی متفاوت هستند. از یک طرف، بسیار باطراوت بود، احساس تولدی دوباره را داشت؛ اما از سوی دیگر، زمانی که فهمید در دنیا تنهاست و باید طرح عظیمی را اجرا کند که فراتر از تواناییهایش است، غمی عمیق و وصفناپذیری، اشک او را درآورد.
کتاب داستان عجیب جزیره پانوراما