وقتی به روستا میرویم، پدرم دستم را رها نمیکند. همۀ نگاهها دنبال ماست، ما که آدمهای ثروتمند و بیخدای ساکن خانۀبزرگیم؛ دختری که میرقصد اما مدرسه نمیرود؛ مردی که در رادیو و حتی تلویزیون میگوید ساکنان این کشور برابرند، هر انسانی باید آزاد باشد تا خدایی را عبادت کند که میخواهد یا بتواند فقط به یک خدا اعتقاد نداشته باشد، و رهبران احمقاند؛ مردی که یک جمله را به چند زبان بیان میکند و شوهر زن ساحره است. این نگاهها پشتسرمان موجی راه میاندازد. هرچه سالهای بیشتری بگذرد، هرچه این موج بزرگتر شود، تحقیر خشونتبارتری نثارمان میکنند، سرزنشمان میکنند. پس بیصبرانه منتظرم تا به خانه برگردم و مادرم، آیه، مدرسه، روی و شاهنشین را ببینم. شبها را با گوشدادن به موسیقی و ورقبازی بگذرانم. آرزو میکنم بزرگ نشوم، چیزی نفهم، همینجور بمانم، ویجایایی در سایۀ بزرگترها.
تا مدتها مطمئن بودم که زندگی اینگونه است: تکهتکهشده به چند لقمه، تقسیمشده به چند جرعه. (هیچ چیز مال تو نیست / ناتاشا آپانا / ص 57) زندگی واقعاً چگونه است؟ برای هر کدام از ما متفاوت خواهد بود. از زندگی برای آنان که سراسر زخم و رنج و درد را زندگی میکنند چگونه خواهد بود؟ آن یک لحظه خاص میتواند برایشان باشد؟