کمی بعد از کنار انبوهی درخت در حاشیه ی جاده گذشتند که پرندگانی کوچک در اثر طوفان با آن ها برخورد کرده و همانجا میخکوب شده بودند. پرندگان خاکستری رنگ بی نام بی حرکت مانده در حالت های مختلف پروازی نافرجام.
بعضی هایشان هنوز جان داشتند و هنگام عبور اسب ها، ستون فقراتشان را پیچ و تاب می دادند و سرشان را بلند می کردند و جیغ می زدند اما سوارها پیش می راندند. خورشید در آسمان بالا آمد و آن سرزمین رنگی تازه به خود گرفت، سبز آتشین اقاقیاها و ارغوان های خاردار و سبزی ناب علف های هرز کنار جاده و سرخس های ملوکی شعله ور. انگار باران از کهربا باشد و مدارهایی برای انتقال برق ایجاد کرده باشد.
«رالینز» سر اسبش را برگرداند و آهسته در جاده به راه افتاد. دنبالش رفتند. هیچکس حرفی نمی زد. کمی که گذشت «جان گریدی» صدای چیزی را شنید که کف جاده افتاد و نگاهی به پشت سر انداخت و لنگه چکمه ی «بلوینز» را روی زمین دید.