ماجرا زمانی آغاز شد که در آستانه چهل سالگی بودم. اگر ضروری باشد خود را بیش تر معرفی کنم، ترجیح می دهم در مورد تصوری که از زندگی داشتم، حرف بزنم. کم تر چیزی یافت می شود که شخصیت انسان را به میزان تصویری که از زندگی در ذهن دارد، نشان بدهد. این که زندگی را جاده ای می بیند یا میدان جنگی تن به تن، درخت رویانی می بیند با دریایی خروشان... خود من زندگی را از دید بچه مدرسه ای سر به زیری، همچون پلکانی می دیدم که نفس زنان، به سریع ترین شکل ممکن، در حالی که رقیبان دنبالش کرده اند، ناگزیر است پله پله از آن بدود بالا و...
کتاب کالوکائین