و آن مردان پیوسته به یاد خانه بودند. افراد گردان کم کم از سرزمینی که اشغال کرده بودند بیزار شدند و با مردم درشتی کردند. مردم نیز با آنان درشتی کردند. رفته رفته اندک هراسی در دل فاتحان رخنه کرد، ترس از این که جنگ هرگز تمام نشود و آنان هیچ گاه به خانه برنگردند و دیگر روی آسایش را نبینند، ترس از این که روزی از پا دربیایند و همچون خرگوشی در کوهستان شکار شوند، زیرا نفرت مردمی که سرزمینشان اشغال شده بود هیچ گاه فرو نمی نشست.
خیال می کنند چون خودشان یک پیشوا و یک سر دارند، ما هم مثل آنان هستیم. می دانند که اگر سر ده نفر از خودشان بالای دار برود، نابود خواهند شد. اما ما مردمانی آزاد هستیم و به اندازه ی جمعیت خود سر داریم و در موقع لزوم رهبرانی مثل قارچ در میانمان خواهند رویید.
شکست، مفهومی موقتی است. شکست در یک نبرد، ماندگار نمی ماند. ما شکست خوردیم و حالا حمله می کنیم. شکست هیچ معنایی ندارد. نمی توانی این را بفهمی؟ می دانی پشت درها چه حرف هایی در گوش هم زمزمه می کنند؟