چشمانش، بی آنکه نظری بر نیلوفر آبی افکند، با نگرانی در کنارۀ آب در جست وجوی گروه دخترانی بود که از آنان جدا افتاده بودند.
«به استپ نگاه کردم که چقدر آنجا با هم آواز خوانده بودیم. به غروب خورشید نگاه کردم و به زحمت توانستم جلوی گریۀ خودم را بگیرم. کم دیده ای که من گریه کنم، نه؟… و بعد تاریکی که شروع شد، آن ها آمدند. توی تاریک و روشن همین طور می آمدند و می آمدند؛ و آن صدای غرش که دائم به گوش می رسید، ته افق برق می زد، آن نور قرمز - فکر می کنم روونکی بود - و غروب سرخ تیره… . من از هیچ چیز نمی ترسم. خودت می دانی از سختی و جنگ و مصیبت نمی ترسم اما ای کاش می دانستم چه کار می شود کرد! یک بختک وحشتناکی روی ما افتاده.» با این گفته، اندوهی چشمان اولیا را فرا گرفت.
مطمئن باش که ما را جا نمی گذارند، این چه حرفی است که می زنی؟ چنین چیزی غیر ممکن است.