کتاب باید حرفای دیشبمو جدی می گرفتی

You had to get serious last night
کد کتاب : 18497
شابک : 978-9641940623
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 228
سال انتشار شمسی : 1396
سال انتشار میلادی : 2004
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 10 اردیبهشت

معرفی کتاب باید حرفای دیشبمو جدی می گرفتی اثر محمدرضا مرزوقی

باید حرفای دیشبمو جدی می گرفتی بهار هشتاد و سه نوشته شد. نوشته سالها در محاق غیر مجاز بودن ماند و ماند تا با تمهیداتی، کمی از آن سمت و کمی از این سمت، توانستیم امسال مجوزش را بگیریم. برای این کتاب به چند جلسه در وزارت ارشاد، در دوره های مختلف چند وزیری که در طی این سال ها آمدند و رفتند و فراموش شدند، رفته باشم، نه من دیگر به یاد دارم و نه آن ها که ناگزیر پای جلسات شان نشستم و گفتند و گفتیم و شنیدیم و شنیدند. گاهی هم نه شنیدیم و نه شنیدند. خیلی چیزها که در جغرافیای داستان آمده حالا تغییر کرده. آبادان امروز با آن سال ها تفاوت دارد. باشگاه قایقرانی مورد علاقه ام دیگر نیست. گو که برخی آدم های این داستان هم دیگر نیستند...

کتاب باید حرفای دیشبمو جدی می گرفتی

محمدرضا مرزوقی
محمد رضا مرزوقی در سال 1355 متولد شد. عاتکه عنوان اولین کتاب اوست که در سال 1380 توسط نشر روشنگران به چاپ رسید. رمان دیگرش به نام تل عاشقون با همکاری نشر افق، و رمان های پسین شوم و بارداری بی هنگام آقای میم با همکاری نشر روشنگران منتشر شد. او در این سال ها جهت آشنایی کودکان و نوجوانان با محیط زیست نیز داستان هایی نوشته که برخی از آن ها توسط نشر امیرکبیر به چاپ رسیده اند.فیلمنامه نویسی و فیلم سازی مستند از فعالیت های دیگر محمد رضا مرزوقی است.
دسته بندی های کتاب باید حرفای دیشبمو جدی می گرفتی
قسمت هایی از کتاب باید حرفای دیشبمو جدی می گرفتی (لذت متن)
با گام های معلق، بر لبه بلندترین پشت بام شهر گام برمی دارد. مثل همیشه می ترسد و قدم برداشتنش از سر تردید است، و اجباری که هنوز به ذات آن پی نبرده. مثل همیشه محکوم به افتادن است. به لغزیدن بر لبه ی بلندی و سقوط در دل حادثه ای که هرگز به انتهای آن پی نخواهد برد. انگار در چاه ویل رهایش کرده اند.

قبلی که بیام شهر، همو سالی که آب شور شد، همه گاوای سر بریدیم که حروم نشن. مجبور بودیم. همه گاو شیری به جان شما! مادرم انگار بچه هاشه سر بریده باشن یه هفته کارش گریه و زاری بود. ولی چه باید می کردیم؟ بعدم که رفتیم شکایت کردیم او طوری کردن که خودتون فکر کنم می دونین. ولی بازم خدا را شکر.

آذر سفره را می چیند و ناهار نخورده به اتاق خواب می رود که بخوابد. مادر هرچه اصرار می کند لقمه ای غذا به خورد او بدهد زیر بار نمی رود. قبل از خواب از بهروز می خواهد آلبوم عکس های قدیمی را برایش از دریچه ی بالای کمد بیرون بیاورد تا نگاهی به آن ها بیندازد. بهروز می خندد: « دوباره ما شدیم و عکس بازیای تو. »