فقط آدم های پرمدعای دنیای واقعی که هیچ چیز را بهتر نمی دانند ممکن است جمله ای تا این حد احمقانه بگویند که «فقط یک کابوس بوده.» هیچ «فقط» کابوسی وجود ندارد؛ کابوس ها موجودات زنده هستند، ابرهای سیاه و کوچک ناامنی و اندوه که شب ها وقتی همه خواب اند یواشکی بین خانه ها رفت و آمد می کنند، همه در و پنجره ها را امتحان می کنند تا راه ورودی پیدا کنند و اضطراب به بار بیاورند.
السا هالووین را دوست دارد: چون در هالووین متفاوت بودن عادی است.
یا وقت هایی که مامان بزرگ تو بیمارستان سیگار می کشد و سیستم اعلام حریق روشن می شود و وقتی نگهبان ها مجبورش می کنند سیگارش را خاموش کند، غر می زند و سروصدا می کند که «گندش بزنن، این روزها همه اش باید مراقب باشی کاری نکنی که به کسی بربخوره!» یا آن دفعه که مامان بزرگ توی باغچۀ بریت ماری و کنت درست زیر بالکنشان یک آدم برفی درست کرد و لباس آدم بزرگ ها را تنش کرد؛ از دور مثل این بود که یک نفر از پشت بام افتاده باشد پایین.