من می تونستم با حداکثر سرعت کیلومترها حرکت کنم، همون طوری که می تونین وقتی هیچ هوایی دور و برتون نیست حرکت کنین، و هر چی می دیدم تا چشم کار می کرد همه اش خاکستر بود رو خاکستری. هیچ تضاد مشخصی وجود نداشت: تنها سفید سفید واقعی که وجود داشت، اگه می تونست وجود داشته باشه، تو مرکز خورشید بود و شما هم نمی تونستین حتی با چشماتون نگاهی دزدکی بهش بندازین؛ و تازه از مشکی مشکی هم به اون صورت خبری نبود، حتی تاریکی شب هم وجود نداشت، چون تمام ستاره ها همیشه روشن بودند.
بنابراین همان طور که سیارات، چرخش های خودشون رو انجام می دادن، و منظومه شمسی هم راست شکم خودش رو گرفته بود، من هم اون نشونه رو مدت ها بود که دیگه پشت سر گذاشته بودم، و بین من و اون دیگه فضای لایتناهی بود. و این فکر هم خود به خود به ذهنم هجوم می آورد که زمانی می رسه که من برمی گردم و اون رو دوباره ملاقاتش می کنم، و اون رو یه جوری می شناسم، و چقدر از دیدنش خوشحال می شم، در اون وسعت بی نام و نشان، وقتی صدها هزار سال نوری رو، صدها قرن رو، هزاران هزاره رو بدون این که حتی یه آشنا دیده باشم طی کردم؛ این که دوباره برمی گردم و اون سر جاشه، همون طور که من اون جا گذاشته بودم، ساده و لخت و پتی، اما با اون مهر و نشونی که انگار من بهش بخشیده بودم.
من شب و روز به اون فکر می کردم؛ راستشو بخواین اصلا نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم؛ در حقیقت این اولین فرصتی بود که بهم دست داده بود که اصلا راجع به چیزی فکر کنم؛ یا این که بایستی بگم: فکر کردن در مورد چیزی هرگز قبل از این امکان نداشت، اولا به خاطر این که چیزی نبود تا راجع بهش فکر کنی، و دوم این که چون نشونه ای وجود نداشت تا بدون وسیله در مورد نشونه بشه فکر کرد، اما از اون لحظه ای که نشونه به وجود اومد، فکر کردن راجع به نشونه، و بنابراین راجع به این نشونه ممکن شد، به این معنی که نشونه چیزی بود که شما می تونستی راجع بهش فکر کنی، و در عین حال نشونه، علامت فکر خودش بود.