کتاب «فرانکنشتاین» و عصر هوش مصنوعی



از زمانی که «مری شلی» این داستان را به وجود آورد، سایر نویسندگان به کاوش در موجودات شبه‌انسانی پرداخته‌اند و با انجام این کار باعث مطرح شدن پرسشی مهم شده‌اند: چه چیزی ما را به انسان تبدیل می کند؟

دهه ها است که آینده‌پژوهان و دانشمندان مشغول پیش‌بینی و گمانه‌زنی درباره‌ی خلق هوشی شبیه به هوش انسان در ماشین ها بوده‌اند؛ و در کنار دنیای واقعی، قلمروی دیگری که ربات ها و موجودات انسان‌نما در آن به شکوفایی رسیده‌اند، جهان ادبیات داستانی بوده است.

 

 

حدود دویست سال پیش، «مری شلیِ» بیست‌ساله برای پیروزی در یک شرط‌بندیِ دوستانه، یک «داستان وحشت» ماندگار را خلق کرد: کتاب «فرانکنشتاین»، داستانی در مورد دانشمندی اهل «ژنو» که حیاتِ مصنوعی را خلق می کند—و برای بقیه‌ی عمر خود از انجام این کار پشیمان می شود. «شلی» با این داستان، چیزی بیشتر از تصورات خود را خلق کرد. اثر او، فقط اولین «رمان علمی‌تخیلی» به حساب نمی آید، بلکه الهام‌بخشِ شکل‌گیری تعداد زیادی از هیولاها و موجودات شبه‌انسان نیز بوده است.

 

جاده‌ی پیش رویم بسیار طولانی به نظر می رسید. می توانستم خاکی را که زیر پایم خرد می شد و صدا می داد، حس کنم. من مجذوب آن همه زیبایی شدم. سبزیِ دره ها، زیبا و خالص بود. آن ها در پای کوه ها گسترده شده بودند. درختان کاج بلند و محکم قد برافراشته بودند؛ برگ های سوزنیِ آن ها روی زمین پاشیده شده بود. باد ملایمی می وزید. هنگامی که از مقابل کلبه ها رد می شدم، فکر کردم زیستن در این زندگی ساده چقدر خوشایند است. مردم در آن نگران مرگ یا تهدید یا هیولاها نبودند. به راهم ادامه دادم. کوه در مقابلم مثل یک قلعه‌ی عظیم سر برافراشته بود.—از کتاب «فرانکنشتاین» اثر «مری شلی»

 


 

 

چه چیزی باعث می شود نویسندگان، به‌خصوص آن هایی که به شکل معمول «داستان علمی‌تخیلی» نمی نویسند، به شکل پیوسته به خلق انسان های ساختگی علاقه‌مند باشند؟ نویسندگان چگونه این شخصیت ها را به کار می گیرند تا تصویری از خودمان را ترسیم کنند؟ هیولای «فرانکنشتاین» در قرن بیست و یکم چگونه خواهد بود؟

در ابتدا باید به این نکته توجه کرد که داستان «فرانکنشتاین»—که توسط «هالیوود» به نمایشی عجیب و دیوانه‌وار درباره‌ی هیولاها تبدیل شد—واقعا درباره‌ی چه موضوعی صحبت می کند؛ چرا که گذشته از همه چیز، یکی از تعاریف یک اثر کلاسیک، کتابی است که همچنان قدرت شگفت‌زده کردنِ مخاطبین را دارد. در این رمان، «ویکتور فرانکنشتاین»، دانشمندی جوان و کنجکاو است که به «موجود» زندگی می بخشد. «موجود» از آزمایشگاه می گریزد و ردی از قتل و ویرانی را از خود بر جای می گذارد. «ویکتور» که از خلق این موجود پشیمان شده، در مورد او می گوید: «روح او به اندازه‌ی ظاهرش جهنمی است، آکنده از خیانت و کینه‌توزی شیطانی.»

 

 

اما مخاطبین زمانی مجبور به تغییر نگرش خود درباره‌ی «موجود» می شوند که او به شکل مستقیم درباره‌ی تجاربش صحبت می کند؛ نیاز او به جامعه‌ی انسان ها، طرد شدن به شکل همیشگی، و دشمنی با خودش: «من تنها و منفور هستم... برای تجربه‌ی لذت آفریده نشده‌ام.» و سپس دشمنی با خانواده‌ی «ویکتور» به منظور صدمه زدن به خالق خود: «اگر نتوانم الهام‌بخش عشق باشم، مسبب هراس خواهم بود.»

با پیشروی داستان درمی یابیم که هیولای واقعی، در واقع هر دوی آن ها هستند: «ویکتور» به خاطر این که به شکلی بی‌رحمانه از خلق یک مخلوق دیگر برای از بین بردن تنهاییِ «موجود» خودداری می کند، و «موجود» به خاطر این که دست به ویرانی و کشتار می زند. از زمانی که «مری شلی» این جهان را به وجود آورد، سایر نویسندگان با اشتیاق تمام به کاوش در موجودات شبه‌انسانی پرداخته‌اند و با انجام این کار باعث مطرح شدن چندباره‌ی پرسشی مهم شده‌اند: چه چیزی ما را به انسان تبدیل می کند؟

بدیهی است که یک انسان ساختگی، زمانی واقعی و شبیه به بقیه‌ی انسان ها به نظر می رسد که آمیزه‌ای ناهمگون از اندیشه ها و کارهای «درست» و «نادرست» باشد، و مسیر زندگی‌اش را به واسطه‌ی رد شدن از ویرانه های ناشی از تصمیمات بد خود پیدا کند. یکی از این نمونه های متأخر در ادبیات داستانی، در رمان «فرانکنشتاین در بغداد» اثر «احمد سعداوی» به چشم می خورد که در سال 2014، جایزه‌ی «بوکر عربی» را از آن خود کرد. در عراقِ جنگ‌زده در اوایل دهه‌ی 2000، مردی به نام «هادی»، موجودی را با استفاده از اعضای بدن انسان های کشته شده در جنگ به وجود می آورد: «او را کامل کردم تا مثل زباله با او رفتار نکنند، تا مثل سایر مردگان مورد احترام باشد و یک خاکسپاری مناسب نصیبش شود.»

 

او نمى‌خواست ذوب و فنا شود. هیچکس نمى خواهد بدون آن که بداند چرا مى میرد بمیرد، و این که بعد از مرگ به کجا مى رود. او جوابى براى سؤال هایش نداشت. به همین خاطر، به زندگى چنگ مى زد. شاید بیشتر از دیگران، همان هایى که به دلیل ترس، از زندگى و جسم‌شان به او مى دادند، از زندگی‌شان دفاع نمى کردند، به همین دلیل او بیش از آن ها مستحق این زندگى بود. حتى اگر مطمئن باشند که نمى توانند بر او غلبه کنند، حداقل باید با او می جنگیدند. نباید قبل از آن که نبرد را ببازند خودشان را تسلیم کنند، چه این نبرد یا هر نبرد دیگر، این نبرد براى دفاع از زندگى خودشان است، زندگى‌اى که تکرار نمی شود.—از کتاب «فرانکنشتاین در بغداد» اثر «احمد سعداوی»

 


 

 

 

اما طولی نمی کشد که موجود گم می شود و آشوبی بزرگ را با هدف انتقام برپا می کند، درست مانند «هیولای فرانکنشتاینِ» اصلی. نگاه «سعداوی» طنزآمیز است، یک کمدیِ بسیار سیاه درباره‌ی کشتار و انتقام، و از بین رفتن انسانیت در جنگ. موجود پس از مدتی درمی یابد که با هر قتل، قسمتی از بدن او به زمین می افتد، به همین خاطر مجبور است برای جایگزین کردن آن بخش ها، انسان های بیشتری را به قتل برساند: «درنهایت او می دانست مأموریتش، در حقیقت، کشتن بود، کشتن آدم های جدید در هر روز، اما دیگر درست نمی دانست چه کسی باید کشته شود و چرا.»

در بخشی از داستان، این هیولای کاملا مدرن حتی در یک کنفرانس خبری حضور می یابد تا کارهایش را توجیه کند و خالقش را به سخره بگیرد، مانند کودکی که علیه والدینش دست به سرکشی زده است: «تو فقط یک وسیله بودی، «هادی». به این فکر کن که چه تعداد زیادی از پدرها و مادرهای احمق، انسان های بزرگ را در تاریخ به وجود آورده‌اند.»

یک شخصیت انسان‌نمای مطیع‌تر، توسط «کازوئو ایشی گورو» در کتاب «کلارا و خورشید» به مخاطبین معرفی شده است. «کلارا» یک دوست مصنوعی است، دستگاهی شبه‌انسان که به منظور رفع تنهایی نوجوانان خلق شده است. «ایشی گورو» در مورد ایده‌ی خلق این شخصیت، در مصاحبه‌ای با BBC بیان می کند: «من همیشه به راوی های عجیب علاقه داشته‌ام. «کلارا» به عنوان راوی، مزیت های زیادی به خاطر انسان نبودن دارد. به همین خاطر این سوالات را به شکلی کاملا طبیعی در ذهن مخاطبین شکل می دهد: انسان بودن به چه معنا است؟ منظور انسان ها چیست وقتی می گویند کسی را دوست دارند؟ بنابراین این روشی بسیار خوب برای مطرح کردن این پرسش ها است، بدون این که تصنعی یا متظاهرانه جلوه کند.»

 

اینجا باید اعتراف کنم که من همیشه دلیل دیگری داشتم که می خواستم پشت ویترین باشم، دلیلی که هیچ ربطی به خورشید یا انتخاب شدن نداشت. برخلاف اکثر «ای.اف.ها»، برخلاف «رزا»، من همیشه مشتاق بودم که بیرون را بیشتر ببینم—می خواستم همه‌ی جزئیات آن را ببینم. بنابراین وقتی کرکره بالا رفت، از فهمیدن این که حالا فقط یک شیشه بین من و پیاده‌رو بود و از این که حالا می توانستم از نزدیک بسیاری از چیزهایی را ببینم که پیش از این فقط یک گوشه‌شان را دیده بودم، آن‌قدر هیجان‌زده شدم که لحظه‌ای، خورشید و مهربانی‌اش نسبت به ما را فراموش کردم.—از کتاب «کلارا و خورشید» اثر «کازوئو ایشی گورو»

 


 

 

 

اگرچه «کلارا» به احتمال زیاد برخلاف سایر موجوداتی که ذکر کردیم، دست به کشتار و ویرانی نخواهد زد، اما «ایشی گورو» به شکلی مشابه از این شخصیتِ شبه‌انسان استفاده می کند تا گستره‌ای کامل از زندگی بشر را به تصویر بکشد، درست مثل کاری که در کتاب «هرگز ترکم مکن» انجام داد. «کلارا» با پیشروی داستان خود، چیزهای بیشتری را در مورد چگونگی افکار و احساسات انسان ها می آموزد.

«ایشی گورو» بیان می کند: «فکر کردم این راوی‌ای است که می تواند ترکیبی بسیار پیچیده از هوش و سادگی را در خود جای دهد. و به نظرم آمد می شود تمام دوران زندگی یک انسان را فقط در چند سالی که این ماشین وجود داشته است، به تصویر کشید. او می تواند از یک کودک نوپا به یک نوجوان، و بعد به چیزی مثل یک پدر و مادر تبدیل شود، «سندروم آشیانه‌ی خالی» را تجربه کند و احساس کند کاری را که قرار بوده به انجام برساند، کامل کرده است.»

بنابراین می توان گفت «هیولای فرانکنشتاینِ» مدرن ممکن است به گوناگونیِ انسان هایی باشد که او را به وجود می آورند. این کاراکترها به عنوان ماشین هایی خیالی، ابزاری برای ارائه‌ی طنز، هیجان، وحشت و تمثیل هستند، حتی اگر به گفته‌ی «ایان مک یووِن» در کتاب «ماشین هایی مثل من»، درنهایت «عملی هیولاگونه از عشق به خویشتن» را از خود نشان دهند.