کتاب «ماتیلدا»، الگویی برای همه کودکان



اما جادوی قلم رولد دال در هیچ اثر دیگری به اندازه ی کتاب «ماتیلدا» جاودان و مسحورکننده نیست.

نویسنده ی بریتانیایی، «رولد دال» که یکی از شناخته شده ترین نویسندگان داستان های کودک در تمام اعصار به حساب می آید، در آثار خود کارخانه های شکلات سازی، عنکبوت های سخنگو، جادوگران ترسناک و بسیاری دیگر از جهان ها و شخصیت های به یاد ماندنی را به دنیا معرفی کرد. اما جادوی قلم رولد دال در هیچ اثر دیگری به اندازه ی کتاب «ماتیلدا» جاودان و مسحورکننده نیست.

 

 

در سالگرد سی سالگی این اثر، در یک نظرسنجی عمومی از شرکت کنندگان پرسیده شد که اگر ماتیلدا در دنیای امروز زندگی می کرد، به جای مدیر مدرسه ی شرور خود «خانم ترانچبال»، در مقابل چه کسی می ایستاد و حقش را می گرفت. نتیجه ی این نظرسنجی، مجسمه ای شد که ماتیلدا را رو در روی «دونالد ترامپ» نشان می دهد؛ مجسمه ای در مقابل کتابخانه ی روستایی در انگلیس که دال، سی و شش سال از زندگی اش را در آن سپری کرد. 

 

 

این مجسمه، نمادی از اهمیت همیشگی شخصیت «ماتیلدا» است؛ کاراکتری که همچنان به عنوان یکی از الهام بخش ترین شخصیت های اصلی زن در داستان های کودک باقی مانده است: دختری کتاب خوان که هر بار، کنجکاوی و تفکر را به نادانی و اطاعت های کورکورانه ترجیح می دهد، و همین انتخاب، او را به یک قهرمان تبدیل می کند.

 

شخصیتی الهام بخش

 

«ماتیلدا وُرم وود» به همراه خانواده ی خود در روستایی کوچک در انگلیس زندگی می کند. پدر و مادر ماتیلدا توجه چندانی به او نمی کنند و او به همین خاطر، دوستان قابل اعتماد و وفادار خود را در کتاب هایی پیدا می کند که هر روز بعد از ظهر در کتابخانه ی نزدیک محل زندگی اش می خواند. هیچکس در خانه حتی متوجه بیرون رفتن های او نمی شود چرا که مادرش معمولا در حال بازی «بینگو» است و پدرش نیز مشغول فروختن ماشین های تقریبا از کار افتاده به مشتری های از همه جا بی خبر! 

ماتیلدا در خانه دیده نمی شود، کسی به حرف هایش گوش نمی دهد و بیشتر اوقات نیز منظور او را اشتباه می فهمند. با شروع مدرسه نیز، اوضاع چندان بهتر نمی شود چرا که در مدرسه ی او، لذت آموختن چیزهای جدید، جایش را به ترس از مدیری زورگو و مستبد داده است. ماتیلدا را در مدرسه اذیت می کنند و او را دروغگو می خوانند. البته او متحدینی نیز برای خودش پیدا می کند—بهترین دوستش «لَوِندِر» و معلمی مهربان به نام «خانم هانی»—اما آن ها نیز در مقابل زورگویی های «خانم ترانچبال» (که بدون شک یکی از به یاد ماندنی ترین شخصیت های منفی دال است) حرفی برای گفتن ندارند.

 

 

در مدرسه به ماتیلدا گفته می شود که کسی نباید صدای دخترهای کوچک را بشنود؛ این که تیپ و ظاهر مهم تر از کتاب هاست و این که «من درست میگم و تو اشتباه، من بزرگم و تو کوچیک، و هیچ کاری هم نمی تونی درباره‌ش بکنی.» ماتیلدا اما دست روی دست نمی گذارد و کاری انجام می دهد. او به جنگ با دنیایی می رود که در اساس برای ساکت نگه داشتن او طراحی شده است. او شور زندگی را در قلب خود دارد. درست است، زندگی منصفانه نیست اما ماتیلدا به این راحتی ها تسلیم نمی شود. این شخصیت با استفاده از فکر و تخیلش، خود را به یک قهرمان تبدیل می کند. 

 

خانم هانی ادامه داد: «دلم می خواهد تا وقتی توی این کلاس هستید، هرچه می توانید چیزهای بیشتری یاد بگیرید. چون بعدا کارتان آسان تر می شود. مثلا ازتان انتظار دارم تا آخر هفته، جدول ضرب دو را یاد بگیرید و امیدوارم تا آخر سال جدول ضرب را تا دوازده یاد بگیرید. اگر این کار را بکنید، واقعا به دردتان می خورد. خب، حالا بین شماها کسی هست که اتفاقی، همین الان جدول ضرب دو را بلد باشد؟» تنها کسی که دستش را بلند کرد، ماتیلدا بود. خانم هانی با دقت به دختر کوچولوی موسیاهی که با صورت گرد و جدی اش در ردیف دوم نشسته بود، نگاه کرد و گفت: «عالیه! لطفا بلند شو و هر قدرش را بلدی بگو.» ماتیلدا ایستاد و شروع کرد به گفتن. وقتی به «دو دوازده تا، بیست و چهار تا» رسید، مکث نکرد و همچنان ادامه داد: «دو سیزده تا، بیست و شش تا. دو چهارده تا ، بیست و هشت تا. دو پانزده تا سی تا. دو شانزده...» خانم هانی گفت: «صبر کن!» او که با تعجب به این جدول ضرب بدون تپق گوش داده بود، پرسید: «تا چند بلدی؟» ماتیلدا گفت:«تا چند؟ خب راستش نمی دانم خانم هانی. گمانم خیلی زیاد.»—از متن کتاب

 

 

قدرت خشم و تفکر

 

دخترهای کوچک یا حتی زنان بزرگسال چقدر فرصت پیدا می کنند که در فرهنگ عامه و ادبیات، از خشم و ناراحتی های خود سخن بگویند؟ تمام نبوغی که در مغز جوان ماتیلدا جای گرفته و تمام خشمی که او از سیستم ماشینی پیرامون دارد، برای نبرد با این سیستم و افرادی که آن ها را به وجود آورده اند، به کار گرفته می شود. اگر این داستانی نیست که بخواهیم برای دخترهای کم سن و سال خود تعریف کنیم، پس چه داستانی مناسب است؟!

ماتیلدا از منطق، قدرت دوستی و شجاعت خود استفاده می کند تا با آن هایی که تلاش می کنند جلوی پیشرفتش را بگیرند، مبارزه کند. مانند بسیاری از کتاب های دیگر «رولد دال»، شخصیت های منفی در کتاب «ماتیلدا» بزرگسالانی هستند که قهرمان های کوچک داستان را درست درک نمی کنند و آن ها را مورد آزار و اذیت قرار می دهند، با این تصور که چون بزرگتر هستند و تجربه ی بیشتری در جامعه دارند، پس حتما بهتر از بچه ها موضوعات را می فهمند. 

 

ماتیلدا گفت: «پدر فکر می کنی بتوانی برایم کتاب بخری؟» پدر گفت: «کتاب؟ این کتاب کوفتی را برای چه می خواهی؟» «می خواهم بخوانم پدر.» «مگر تلویزیون چه اشکالی دارد؟ یک تلویزیون قشنگ دوازده اینچی داریم، آن وقت از من کتاب می خواهی! داری لوس می شوی دختر!—از متن کتاب

 

 

ماتیلدا، دقیقا نقطه ی مقابل دو شخصیت منفی کتاب است. اولی «خانم ترانچبال» است که از همه ی چیزهای «دخترانه» متنفر است، از بچه ها خوشش نمی آید، به زور و اجبار اعتقاد دارد و انگار حتی یک احساس خوب هم در تمام عمرش تجربه نکرده است! خانم ترانچبال که نمادی از قدرت است، نه تنها از جایگاه شغلی خود در مدرسه سوءاستفاده می کند، بلکه اطرافیانش در خانه را نیز مورد آزار و اذیت قرار می دهد. شخصیت منفی دوم، مادر ماتیلدا است. «خانم وُرم وود» معتقد است که به خاطر ترجیح دادن ظاهر و قیافه به کتاب ها، و ازدواج با تاجری موفق که صاحب خانه ای بزرگ است، در زندگی خود خوب عمل کرده و به موفقیت رسیده است. او کاملا از دختر خود غافل است، به جز وقت هایی که تلاش می کند ماتیلدا را نسبت به کتاب خواندن دلسرد کند و او را بیشتر به تلویزیون سوق دهد. 

با این حال، ماتیلدا که انگار شرایط سخت و دلسردکننده ی پیرامونش بر او هیچ اثری نمی تواند بگذارد، خیلی راحت دوست پیدا می کند و برای مفاهیمی همچون صداقت و هوش، ارزش قائل می شود. او برای حقوق خود و دوستانش می جنگد و تلاش می کند. ماتیلدا در مواجهه با آزار و اذیت ها و بی عدالتی ها کمر خم نمی کند بلکه با شجاعت تمام به نبرد با آن ها می رود.  

اگر قرار بود کتابی راهنما درباره ی چگونگی بزرگ کردن و تربیت دختران وجود داشته باشد، کتاب «ماتیلدا» کاملا می توانست یکی از نامزدها باشد چرا که در داستان این اثر، یک دختر کوچک باهوش، کنجکاو و قدرتمند وجود دارد که تقریبا از تمام بزرگسالانی که در روستای محل زندگی اش هستند، «بالغانه تر» رفتار می کند. ماتیلدا علیرغم وجود موانعی که بر سر راهش قرار می گیرد، به کتاب خواندن و تلاش خود برای تبدیل دنیا به جایی جالب تر و بهتر—چه در واقعیت و چه در خیال—ادامه می دهد. از کتاب «ماتیلدا» می آموزیم که در هر سن و سالی که هستیم، می توانیم در برابر قلدرها ایستادگی کنیم؛ از این داستان ماندگار یاد می گیریم که اگر سخت تلاش کنیم، جادوی درونمان را پیدا خواهیم کرد و علاوه بر آن، کتاب ها می توانند زیباترین نوع عشق را برایمان به ارمغان بیاورند.

 

 

 

نکاتی جالب درباره ی کتاب

 

 

کتاب «ماتیلدا»، بیست و هفتمین اثر منتشر شده از رولد دال و یکی از آخرین آثار او برای کودکان، در سال 1988 به چاپ رسید و در سراسر جهان به محبوبیت دست یافت. این رمان، رکوردهای فروش را جا به جا کرد، برنده ی «جایزه ی کتاب کودک» شد و در «فهرست برترین رمان ها در بریتانیا» قرار گرفت. در این بخش از مقاله، نکاتی جالب توجه را درباره ی این کتاب و قهرمان باهوش و دوست داشتنی آن با هم می خوانیم.

 

 

دال مجبور شد ماتیلدا را دو بار بنویسد.

 

حداقل دو سال طول کشید تا رولد دال کتاب «ماتیلدا» را بنویسد و بازنویسی کند. او در سال 1988، سالی که کتاب به انتشار رسید، در مصاحبه ای بیان کرد:

داستان را اشتباه نوشته بودم. شش یا هشت یا نه ماه را صرف نوشتن آن کرده بودم و به محض این که کارم به پایان رسید، به نظرم درست نمی آمد... درست نبود... داستان را از اول شروع کردم و دوباره هر واژه را نوشتم. حالا کاملا از آن رضایت دارم. به نظرم خوب است، اما بودن شک قبلا اینطور نبود.

 

موضوع کتاب، دغدغه ی شخصی دال بود.

دختر رولد دال، لوسی، در مصاحبه ای با «رادیوی عمومی ملی» مشهور به NPR در نوامبر سال 2013 بیان کرد که بخشی از انگیزه ی پدرش برای خلق این رمان، علاقه ی شخصی دال به کتاب ها بوده است:

نوشتن ماتیلدا یکی از سخت ترین کارها برای او بود. فکر می کنم او واقعا و عمیقا از این می ترسید که دیگر از کتاب ها خبری نباشد، و می خواست در این باره بنویسد.

 

ماتیلدا تقریبا جانش را از دست داد.

البته «خانم ترانچبال» مقصر این اتفاق نبود. دال در یکی از نسخه های اولیه ی کتاب، شخصیت قهرمان خود را در انتهای داستان به کشتن داد. ماتیلدا در آن نسخه از داستان، یک دختر کوچک اعصاب خرد کن بود که همیشه به دیگران حقه می زد و از قدرت هایش برای تقلب در یک مسابقه ی اسب سواری استفاده می کرد. در پایان آن داستان، ماتیلدا جانش را از دست می دهد. به نظر می رسد بازنویسی و تغییر داستان ماتیلدا، یکی از بهترین ایده های رولد دال در تمام عمرش بوده است!

 

کتاب ماتیلدا در یک باغ نوشته شد.

رولد دال، اغلب آثار خود را در کلبه ای کوچک و دنج در باغ خود می نوشت. او روی صندلی راحتیِ قدیمی مادرش می نشست و با مداد داستان سرایی می کرد. توصیف لوسی دال از فرآیند نویسدگی پدرش بسیار جذاب است:

کلبه ی او مثل یک مکان مقدس بود... ما همگی اجازه داشتیم به آنجا برویم اما فقط و فقط در مواقع ضروری آنجا می رفتیم چون او مدام به ما می گفت که آن کلبه، مثل آشیانه اش بود. وقتی می رفتید داخل، بوهایی کاملا آشنا را حس می کردید: بوی کاغذهای قدیمی که کشوها را پر کرده بودند. او همیشه شش مداد داشت و ساعت های کاری اش نیز کاملا منظم و مشخص بود. او هر روز از ساعت 10 تا 12 کار می کرد و بعد دوباره از ساعت 3 تا 5.

 

می توانید از کلبه ی دال بازدید کنید.

کلبه ی بازسازی شده ی این نویسنده اکنون در «موزه رولد دال و مرکز داستان سرایی» در روستای محل زندگی او در انگلیس و محل نگارش اکثر کتاب هایش قابل بازدید است. دال در سال 1954 به همراه همسر اولش، بازیگری به نام «پاتریشا نیل»، از نیویورک به این روستا آمد و تا زمان مرگش در سال 1990 در آنجا اقامت داشت.

 

کتابخانه ی مورد علاقه ی ماتیلدا، کتابخانه ای واقعی است.

ماتیلدا، مانند اغلب بچه های باهوش، عاشق مطالعه ی کتاب ها است. خانواده ی او اما این علاقه ی ماتیلدا را آزاردهنده و ناخوشایند در نظر می گیرند، به همین خاطر وقتی مادرش با بازی «بینگو» سرگرم است، ماتیلدا پیاده و به تنهایی به کتابخانه ی نزدیک خانه‌شان می رود؛ جایی که در آن می تواند «دو ساعت باشکوه را به تنهایی، در سکوت و در گوشه ای دنج بنشیند و کتاب ها یکی پس از دیگری بخواند.» 

کتابخانه ای که دال درباره اش می نویسد، در واقع مکانی واقعی است که در خیابان «های استریت» در دهکده ی «گرِیت میسندن» واقع شده و تنها یک خیابان با «موزه رولد دال» فاصله دارد. اولین کتاب بزرگسالی که ماتیلدا می خواند، رمان «آرزوهای بزرگ» اثر «چارلز دیکنز» است اما فهرست مطالعه، اهداف و دایره ی واژگان او خیلی زود گسترده تر می شود: کتاب «صخره برایتون» اثر «گراهام گرین»، کتاب «خشم و هیاهو» اثر «ویلیام فاکنر»، کتاب «تس دوبرویل» اثر «تامس هاردی» و بسیاری از آثار دیگری که فهرست های مطالعاتی دانشگاه ها به چشم می خورند.

 

وقتی تمام کتاب های کودکان را خواند، شروع به جست و جوی کتاب های دیگر کرد. خانم فلپس که در این چند هفته او را با تحسین نگاه می کرد، از پشت میزش برخاست و به طرف او آمد و پرسید: «ماتیلدا کمک می خواهی؟» ماتیلدا گفت: «دلم می خواهد یک کتاب واقعاً خوب بخوانم که بزرگترها می خوانند، یک کتاب معروف. اما اسم هیچ کتابی را نمی دانم.» خانم فلپس مدت زیادی به ردیف کتاب ها نگاه کرد. خودش هم نمی دانست  چه کتابی بیرون بیاورد. او از خود می پرسید که چطور می توان برای بچه ا‌ی چهار ساله یک کتاب خوب بزرگسال انتخاب کرد؟ ابتدا به این فکر افتاد که یک کتاب رمانتیک نوجوانان را که مخصوص دختر مدرسه ای های پانزده ساله نوشته می شود، انتخاب کند، اما به دلایلی به طور غریزی از کنار آن ردیف گذشت و بالاخره گفت: «این کتاب را امتحان کن. هم خیلی معروف است و هم خیلی خوب. اگر دیدی داستان خیلی طولانی است به من بگو تا کتاب کوچک تر و آسان تری برایت پیدا کنم.» ماتیلدا روی جلد کتاب را خواند: آرزوهای بزرگ، اثر چارلز دیکنز.—از متن کتاب



ماتیلدا به صندوق های پستی هم راه یافته است.

احتمالا با اقتباس موزیکال معروف از داستان ماتیلدا، و نسخه ی سینمایی این اثر در سال 1996 با بازی «مارا ویلسون» آشنا هستید. اما چیزی که احتمالا نمی دانید این است که ماتیلدا و ملکه ی انگلستان، در یک چیز با هم مشترک هستند: در سال 2012، «پست سلطنتی» که مسئول ارائه ی خدمات پستی و چاپ تمبر در بریتانیا است، مجموعه ای شش تایی از تصویرسازی های معروف «کوئنتین بلیک» از کتاب های رولد دال را در قالب تمبرهای پستی ارائه کرد؛ تصویر ماتیلدا بر روی یکی از این تمبرها به چشم می خورد.