فکر کردم که هستی همین است، شروع لذت، شوک درد، لذتی عمیق، رگ هایی که زیر پوست نبض می زنند، و هیچ حقیقت دیگری برای گفتن وجود ندارد.
او داشت یکی از آن لحظاتی را تجربه می کرد که درباره شان در کتاب ها می خوانیم؛ وقتی که یک شخصیت به سختی های عادی زندگی به شکلی غیرمنتظره و افراطی واکنش نشان می دهد.
مهمتر از همه، چه اشتباهی بود که فکر می کردم بدون او نمی توانم زندگی کنم، در حالی که مدت ها بود مطمئن نبودم که آیا اصلا در کنار او زنده هستم یا نه.