او نمی توانست بازگردد. وقتی آنور برایت به ناگاه به خانواده اش اعلام کرد که با خواهرش گریس به آمریکا خواهد رفت وقتی وسایلش را مرتب و منظم می کرد و فقط چیزهای ضروری را نگه می داشت، وقتی خواهرزاده ها و برادرزاده هایش را می بوسید، وقتی سوار کالسکه ای می شد که آن ها را به بریدپورت می برد، وقتی در بریستول او و گریس دست در دست یکدیگر از روی تخته ورود به کشتی می گذشتند او تمام این کارها را با فکری بر زبان نیاورده انجام می داد: همیشه می توانم بازگردم. هر چند، در لایه های زیر این کلمات، این ظن وجود داشت که در لحظه ای که پاهای آنور خاک انگلستان را ترک می کرد، زندگی اش برای همیشه متحول می شد.
برای این که حواس آنور را پرت کند درباره ی آمریکا وراجی می کرد، می کوشید او را وادار کند به جای مشقت های کنونی به آنچه در مقابلشان قرار داشت، فکر کند. یک بار پرسید: «ترجیح می دی چی ببینی، خرس یا گرگ؟» سپس سوال خودش را پاسخ داد: «فکر می کنم خرس، چون گرگ شبیه یک سگه که زیادی رشد کرده باشه، ولی خرس فقط شکل خودشه. ترجیح می دی با چی مسافرت کنی؟ با کشتی بخار یا قطار؟» آنور از فکر یک کشتی دیگر ناله کرد و گریس با تأیید گفت: «آره، قطار بهتره. کاشکی یک قطاری بود که ما رو از نیویورک به اوهایو ببره. یک روز خواهد داشت. اوه، آنور، تصور کن: به زودی ما در نیویورک خواهیم بود!»
گریس به امید این که یک زندگی جدید بتواند اندوه و دل شکستگی خواهرش را آرام کند، از او خواسته بود به همراهش برود. نامزد آنور او را ول کرده بود، و گرچه آنور چندان روحیه ی ماجراجویی نداشت، دورنمای باقی ماندن در جامعه ای که برایش دل می سوزاندند او را وادار کرد تا به دنبال گریس برود. آنور هرگز از زندگی در بریستول ناراضی نبود، اما وقتی ساموئل نامزدیشان را به هم زد، او نیز به اندازه ی گریس مشتاق رفتن شد.