آری، حال که یاری چنین وفادار را بازیافته ام، گویا تقدیرم چهره دگرگون کرده، بر خشمش افسار زده و ما دو تن را این جا پیش هم آورده. چه کسی فکرش را می کرد که نیازهای من به درگاه خدایان، پیش از هر چیز پیلاد را بر چشمانم آشکار کند، آن هم در این ساحل شوم که امواج مرگ بر صخره هایش می کوبند؟
افسوس! کیست که بداند چگونه سرنوشتی در پی من است؟ عشق به زنی سنگدل مرا به اینجا کشانده. تا فرمان تقدیر چه باشد. نمی دانم این جا در پی زندگی آمده ام یا مرگ.
به یاد دارم زمانی که قلبم غرق پریشانی بود، هرمیون با سخاوت تمام زیبایی افسون کننده اش را بر پیروس ارزانی می کرد، و تو خود می دانی این قلب هنوز شیفته بر آن بود تا با سپردن خود به دست فراموشی، تحقیرهای هرمیون را مجازات کند.