کتاب پاییز فصل آخر سال است

Fall is the Last Season of the Year
کد کتاب : 13541
شابک : 978-6002294821
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 189
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2015
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 59
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

برگزیده ی جایزه ی ادبی جلال آل احمد

معرفی کتاب پاییز فصل آخر سال است اثر نسیم مرعشی

درباره کتاب "پاییز فصل آخر سال " اثر نسیم مرعشی" میتوان نوشت کهاز نقاط قوت کتاب، سبک نوشتاری خوب داستان و خوش خوان بودن آن می باشد، داستان بسیار قابل لمس و قابل همزاد پنداری با هر سه شخصیت است، به طوری که مخاطب می تواند هر سه شخصیت را در وجود خود پیدا کند.
در این داستان هیچ شخصیتی قهرمان نیست، هیچ شخصیتی مطلقا خوب یا بد نیست، همه خودشان هستند، انسان هایی عادی و از دل جامعه ی اطراف مان.روایت هایی از زندگی سه دختر در آستانه ی سی سالگی ست.این رمان دو بخش اصلی با نام های «تابستان» و «پاییز» دارد که هر کدام به سه فصل تقسیم بندی می شوند که تکه ی اول و دوم و سوم نامیده شده اند. هر کدام از این فصل ها هم توسط یکی از این سه دختر روایت می شود. این رمان برش هایی از زندگی سه دختر در آستانه ی 30سالگی است. زندگی این سه دختر از دوران دانشگاه به هم گره خورده و حالا راهشان کاملا از هم جداست؛ اما روی زندگی هم تاثیر می گذارند.

کتاب پاییز فصل آخر سال است

نسیم مرعشی
نسیم مرعشی زادهٔ سال ۱۳۶۲ در اهواز، فارغ‌التحصیل رشته مهندسی مکانیک، نویسنده و روزنامه‌نگار ایرانی است. وی با کتاب پاییز فصل آخر سال است در سال ۱۳۹۳ برنده جایزه ادبی جلال آل‌احمد شد. «هرس» نام کتاب دیگری از این نویسنده است .
قسمت هایی از کتاب پاییز فصل آخر سال است (لذت متن)
نمی خواهم برگردم اهواز. آدم که راه رفته را برنمی گردد. همان سه چهار روزی که آن جا بودم فهمیدم نمی توانم بمانم. اهواز گرم است. هرم گرما از زمین بلند می شود و روی سینه ی آدم هوار می شود. چه قدر عصر بروی جاده ی ساحلی و برگردی و بشود بیست دقیقه؟ چه قدر زیر باد کولر که بوی خوب خاک می دهد مجله بخوانی؟ چه قدر عصرها بروی بازار کیان با زن های عرب سر رطب و ماهی زبیدی چانه بزنی و بخندی؟ این بار که رفتم، اهواز کوچک شده بود انگار. کوچک تر از کودکی ام. با چهار قدم از هر خیابانی رد می شدم. چهارشیر وصل شده بود به فلکه ی نخل ها. فلکه ی نخل ها وصل شده بود به سیدخلف. حیاط های کوچک و سنگرهای اندازه ی قوطی کبریت، وقتی خیره می شدم به شان، تصویرهای کودکی ام را به هم می ریخت و خاطره هایم را گم می کرد. شب ها آن جا قرار نمی گرفتم. دلم خانه ی خودم را می خواست.

فکر این که چرا به این جا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالوده مان ترک خورد که بدون این که بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمی توانیم از جای مان بلند شویم. نمی توانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بوده ایم. اشتباه کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازه مان را طوری غیرمقاوم ساخت که هر روز می تواند برای شکستن مان چیزی داشته باشد؟ فکر زندگی بی خنده و بی آرزو تکه تکه ام می کند. مثل لکه ی زشت زرد ماست، روی پیشخان آشپزخانه.

این موقعیت های نفرت انگیز زندگی من کی قرار است تمام شوند؟ تصمیم های زجرآور بین بد و بد، بدتر و بدتر. دوراهی هایی که انتهای هرکدام شان یک شهر سوخته است. راه محکوم به شکست باید تنها راه باشد تا زجرش فقط زجر شکست باشد. همیشه باید تنها یک راه باشد که بدون عذاب وجدان تا تهش بروی و در آن از شکنجه ی وسوسه ی راهی که انتخاب نشده، هر قدمت لرزان تر از قدم بعدی نباشد. باید همیشه تنها یک راه باشد. تنها یک راه. کار باید یا خوب باشد یا بد، که بفهمم باید قبولش کنم یا نه.