زندگی برای آدم بی فکر همیشه راحت است. خورد و خواب است. و رفتار بهایم. اما وقتی پای فکر به میان آمد، توی بهشت هم که باشی آسوده نیستی. مگر چرا آدم ابوالبشر از بهشت گریخت؟ برای این که عقل به کله اش آمد و چون و چراش شروع شد. خیال می کنید بار امانتی که کوه از تحملش گریخت و آدم قبولش کرد چه بود؟ آدم زندگی چهارپایی را توی بهشت گذاشت و رفت به دنیای پر از چون و چرای عقل و وظیفه، به دنیای پر از هول و هراس بشریت.
میرزا عبدالزکی گفت: «معلوم است جانم همین است که حرف هایت بوی نا گرفته، اصلا حرف هایت بوی وازدگی می دهد.» میرزا اسدالله گفت: «بهتر از این است که بوی دنیازدگی بدهد. و بوی خون و اصلا آن چه تو واماندگی می دانی من نجابت می دانم.»
و هزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خیال بافته. غافل از این که حکیم نمی تواند حکومت کند. سهل است حتی نمی تواند به سادگی حکم و قضاوت کند.