کتاب این سگ می خواهد رکسانا را بخورد

This dog wants to eat Roxana
کد کتاب : 18224
شابک : 978-6007556832
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 294
سال انتشار شمسی : 1394
سال انتشار میلادی : 2015
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

برنده ی جایزه ی مهرگان به عنوان بهترین رمان 1394

معرفی کتاب این سگ می خواهد رکسانا را بخورد اثر قاسم کشکولی

قاسم کشکولی قبل از روایت سومین رمانش؛ این سگ می خواهد رکسانا را بخورد، با خواننده اتمام حجت می کند. آن هم با این جمله ی شیخ اشراق: هر چه شاید باشد، شاید که نباشد.” تکلیف مشخص است با هیچ چیز مطمئنـی رو به رو نیستیم. دودلی و عدم یقین سرآغاز داستان است.

کاوه مقامری قفقازی، راوی داستان، معمار شاعر مسلکی است که مادرش او را در مدت مرخصی از زندان پهلوی، در سال ۱۳۵۳، باردار شده و آن زمان که او سه ساله بوده اعدام شده است. داستان با سقوط رکسانـا، همسر کاوه، آغـاز می شود. از همان ابتدا نویسنده جسد رکسانا را روی دستمان می گذارد با تمامی هذیان ها و توهمات کاوه که معتاد بنگ و افیـون است و از آنجـا که شـاعر است به خوبـی به حس و حالش طول و تفسیر می دهد. از ابتدای داستـان می فهمیم که با سقوط سر و کار داریم پس انتظار صحت و سلامت و حس خوب ومثبت اشتباه محض است. سقوط بارها به رخ کشیده می شود؛ با تعریف چند باره سقوط رکسانا از پنجره آپارتمان، پایین رفتن آسانسور، شعر پدر کاوه که سقوط نام دارد و گویا پیش گویی سرنوشت اوست. (رکسانا همه ی زندگی ام بود که نتوانستم نجاتش بدهم

«این سگ می خواهد رکسانا را بخورد»، جهانی را بر محور احتمالات می سازد و مخاطب را با این سوال مواجه می کند که آیا واقعیت همان چیزی است که تصور می کند؟ آیا واقعیتی وجود دارد؟ آیا دانستن توهمی بیش نیست؟ و آیا همان گونه که زندگی می کند، می میرد؟

کتاب این سگ می خواهد رکسانا را بخورد

قاسم کشکولی
قاسم کشکولی (زادهٔ ۶ مهر ۱۳۴۲ در لنگرود) نویسنده ایرانی است.او که یکی از داستان نویسان پیشروی معاصر ایران است، داستان نویسی را به شکل حرفه‌ای از زمستان ۱۳۶۹ آغاز کرد. نخستین داستانش «پنجره» در هفته‌نامه نقش قلم به چاپ رسید.به تازگی در برنامه به وقت کتاب تلویزیون اینترنتی لنگر خبر، با اجرای هنرمند لنگرودی محمد امین آثار کشکولی برای مخاطبان این رسانه معرفی شد.
قسمت هایی از کتاب این سگ می خواهد رکسانا را بخورد (لذت متن)
من بر خلاف ادعای او که می گفت من از پدربزرگم عیاشی را به ارث برده ام، اعتراف را به ارث برده بودم که از آن طرف خزر آمده بود. مسلما هم وطنان جدیدم در این طرف خزر نمی توانستند درکش کنند.