دوباره این انتظار مضحک و مفتضخانه شروع می شود در حالی که نمی دانیم چه چیزی را حرکت دهیم یا چه ژستی را تکرار کنیم،نمی دانیم چه کنیم تا باعث اتفاق افتادن چیزی که منتظرش هستیم، بشویم.
ما روبه روی چشمه ای ایستاده ایم و به نظر می رسد که او دارد فواره های آب را نگاه می کند. «آن ها افکار من و تو هستند. ببین همه شان از کجا آغاز می شوند، چقدر بالا می روند و چقدر زیباترند وقتی که دوباره به پایین سقوط می کنند.»
می دانم که اگر دیوانه بودم، پس از چند روز محبوس بودن، از هر موقعیتی استفاده می کردم تا در دیوانگی ام کسی را به قتل برسانم، ترجیحا دکتری که نزدیکم می آمد. حداقل این کار به من اجازه می داد که مانند جانی ها در حبس انفرادی باشم. شاید اینجوری دست از سرم برمی داشتند.