پیرمرد باز هم جوابی نداد و فقط تعظیمی کرد
الکساندرا پاولوونا وقتی خود را در هوای آزاد یافت، نفس راحتی کشید، چترش را باز کرد و می خواست به منزل برود که ناگهان از پشت کنج کلبه درشکه کورسی کوتاهی پیدا شد. مرد بیست ونه - سی سالهایی که پالتوی ماهوت کهنه ای پوشیده و کلاهی از همان پارچه به سر گذاشته بود، داخل درشکه نشسته بود. به محض دیدن آلکساندرا پاولوونا فورا اسب را نگاه داشت و رو به او کرد. صورت رنگ پریده و پهن، چشمهای ریز و شامل چه
خاکستری و سبیل های مایل به سفید او به رنگ لباس و آمریلا بی حالی لبخندی زد و آهسته گفت: «سلام اجاره میفرمایید بدانم اینجا چه کار می کنید؟
و موج هایی طولانی که گاه به رنگ سبز سیمین و گاه به سان آژنگ های سرخ فام بودند پدید می آوردند. صفیر چکاوکها از بالا شنیده می شد. زن جوانی که او را ألکساندرا پاولووتالیپینا مینامیدند، از ملک شخصی خودش که در حدود یک ورست از این دهکده فاصله داشت می آمد. او پیودزنی بود که فرزندی نداشت
، خیلی هم ثروتمند بود و با برادرش به نام سرگی پاولیچ والینتسف که سرگرد بازنشسته ای بود زندگی می کرد. برادرش متأهل نبود و ملک خواهرش را اداره می کرد.