کتاب 419

کد کتاب : 63223
مترجم :
شابک : 978-6004680882
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 448
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2012
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

جایزه Giller Scotiabank در سال 2012

جایزه Libris انجمن کتابفروشان کانادا برای کتاب داستانی در سال 2013

معرفی کتاب 419 اثر ویل فرگوسن

کتاب «419» رمانی نوشته «ویل فرگوسن» است که اولین بار در سال 2012 انتشار یافت. داستان به زندگی در هم تنیده چهار نفر می پردازد، سه فرد آفریقایی و یک فرد کانادایی که زندگیشان به واسطه تاریخ خونین و پرتلاطم نیجریه در هم گره می خورد. «لارا» به دنبال اجرای عدالت برای پدر به قتل رسیده اش است؛ «وینستون» به هر قیمتی که شده، در پی ثروت اندوزی است؛ «نامدی» و «امینه» فقط می خواهند کاری شرافتمندانه و فرصتی برای بزرگ کردن فرزند «امینه» داشته باشند. رقابتی میان حرص و بخشندگی، و انتقام و بخشش در جهان آن ها شکل می گیرد—جهانی که در آن، آدم های بد به کامیابی می رسند و کارهای خوب با تنبیهی سخت مواجه می شود. اما علیرغم رویدادهای تراژیک و تاریک کتاب، نویسنده کورسویی از امید به داشتن فردایی بهتر را برای کاراکترها و مخاطبین باقی می گذارد.

کتاب 419

ویل فرگوسن
ویلیام استنر فرگوسن یک سفرنامه نویس و رمان نویس کانادایی است که برنده جایزه Scotiabank Giller Pize برای رمانش 419 است.
نکوداشت های کتاب 419
Riveting. Provocative.
مهیج. احساس برانگیز.
Globe and Mail

A sweeping story with complex twists and turns.
داستانی وسیع با پیچ و خم های پیچیده.
Chronicle-Herald

Heart-wrenching, fascinating, and scary.
غم انگیز، شگفت آور، و ترسناک.
Toronto Star

قسمت هایی از کتاب 419 (لذت متن)
او همه تماس ها را با «دوستت دارم» تمام می کرد. این طوری آن را توضیح می داد: «آخرین چیزی که قبل از به خواب رفتن باید بشنوی، کلمه عشقه.» «لارا» در این مورد به او طعنه زده بود: «عشق، نه... دارم.» «دارم؟» «دارم. آخرین چیزی که می شنوم دارمه. اگر می خواستین اون رو با «عشق» تموم کنین، باید اون رو برعکس کنین.»

و این تبدیل به یک شوخی بین آن ها شد. هر وقت که او تلفن می کرد، تماس از جانب پدرش اینگونه پایان می یافت: «تو را من دارم دوست!»

این چیزی بود که آن ها در طول سال هایی که «لارا» از آن ها دور بود، به یکدیگر می گفتند، چیزی که مدت زیادی بود آن را نشنیده بود. جایی در بین راه، فراموش شده بود؛ اما وقتی آن ها آن روز در فودکورت از هم جدا می شدند، او دوباره صدایش کرد: «لارا.» «بله بابا؟» «تو را، من دارم دوست!» چرا پدرش چنین کاری کرد؟