کی فکرش رو می کرد این همه اتفاق توی یه تابستون بیفته؟ خداییش من که فکرش رو نمی کردم؛ بهترین دوستم، لیوی خاموش هم فکرش رو نمی کرد. حتی بعید می دونم عزیزان دست اندرکار هنرستان ایربروک هم فکرش رو کرده باشـن؛ قرار بود کلاس هفتمم رو برم اونجا.
راستش این اتفاق ها خیلی هم دور از انتظارم نبودن. آخه هر وقت زندگیم می خواد همچین یه کم بیفته رو غلتک، یهو یه داستان جدید درست می شه و گند می زنه به همه چی! یعنی یه جوری کـه انگاری از آسمون واسه م بدبختی می باره!
اگه منو می شناسین، پس احتمالا می دونین که به قول مامانم قوه ی تخیلم خیلی قویه و به قول چندتا از معلم هام، گرایش زیادی به خالیبندی دارم! البته به نظر خودم قضیه بیشتر اینجوریه که من دوست دارم همه چی رو از زاویه ی دید خودم تعریف کنم! ولی نگران نباشـین؛ قول می دم به شماها همیشه راستش رو بگم.