بهترین پدرها و مادرها در ادبیات داستانی



در این مطلب، به پدرها و مادرهایی (یا شخصیت هایی با نقش پدر یا مادر) می پردازیم که می توانند آرزوی هر بچه و الگویی برای خود والدین باشند.

یافتن پدرها و مادرهای خوب در داستان ها کمی سخت به نظر می رسد. بسیاری از کتاب ها، یا به نبود والدین می پردازند و یا به عدم شایستگی آن ها برای این نقش. اما پدرها و مادرهای خوب نیز در میان آثار داستانی وجود دارند؛ شخصیت هایی که باعث می شوند با خودمان فکر کنیم: «ای کاش پدر و مادر خودم مثل آن ها بودند!» در این مطلب، به پدرها و مادرهایی (یا شخصیت هایی با نقش پدر یا مادر) می پردازیم که می توانند آرزوی هر بچه و الگویی برای خود والدین باشند.

 

 

 

«اتیکوس فینچ» در کتاب «کشتن مرغ مقلد»

 

 

«اتیکوس فینچ»، وکیلی که همسرش را از دست داده و پدر دو فرزند با نام های «جم» و «اسکات» است، یکی از قهرمانان برجسته ی ادبیات آمریکا به شمار می آید. هدایت فرزندانِ کم سن و سالش به سوی ارزش های اخلاقی و تربیت درست، در زمانه ای سرشار از تبعیض های نژادی کاری سخت خواهد بود، و وقتی «اتیکوس» در دفاع از مرد سیاهپوستی که به تجاوز به زنی سفیدپوست متهم شده، شکست می خورد، کار تربیت فرزندانش حتی سخت تر از گذشته نیز می شود. اما باور محکم این شخصیت به درستکاری، اخلاق مداری و نیکی، حتی در مواجهه با جهانی عاری از عدل و انصاف، به فرزندانش—و همینطور به جهان پیرامون او—منتقل می شود. علاوه بر این، تأثیرات «اتیکوس» بر سیستم قضایی آمریکا، به خصوص در جنوب این کشور، چشمگیر است: در جهان واقعی، «انجمن اتیکوس فینچ» به منظور برآورده ساختن نیازهای حقوقی افراد نیازمند به وجود آمد و نام خود را به افتخار وکیلی خیالی انتخاب کرد که «از نظر حرفه ای و شخصیتی، الگویی کامل برای وکیل ها» است.

 

گاهی فکر می کنم که به عنوان یک پدر، خیلی عیب دارم. اما بچه ها غیر از من کسی را ندارند. جیم بیش از هر کس به من اعتماد داره و من همیشه طوری زندگی کرده ام که بتونم راحت توی چشم هاش نگاه کنم. اگه به چنین چیزی تن دربدم، صاف و ساده، دیگه نمی تونم توی چشم هاش نگاه کنم و روزی که نتونم توی چشم هاش نگاه کنم، می دونم که جیم را از دست داده ام.

 

 


 

 

«الکس و کیت ماری» در کتاب «چین خوردگی در زمان»

 

تِسِرَکت ها (همتای چهار بُعدیِ مکعب در هندسه) واقعی هستند، و پدر دانشمندِ «مگ» و «چارلز» در یکی از آن ها ناپدید شده است. حالا این دو بچه ی باهوش اما نه چندان اجتماعی باید پدرشان را نجات دهند و به دنیای سه بُعدی بازگردانند. کتاب «چین خوردگی در زمان» به هنگام انتشار در سال 1962، مانند هدیه ای «علمی تخیلی» به آن دسته از مخاطبینی بود که در آن زمان، هنوز منتظر خلق مجموعه هایی همچون «پیشتازان فضا» یا «جنگ ستارگان» بودند. خانواده ی ماری—میکروب شناسی زیبا و باهوش به نام «کیت» و فیزیکدانی به نام «الکس»--باعث شدند دانشمندان در داستان ها، به شخصیت هایی جذاب و دوست داشتنی تبدیل شوند. چه کسی دوست ندارد که چنین پدر و مادری داشته باشد؟!

 

زندگی، با تمام قوانین، اجبارها و آزادی هایش، مثل یک غزل است: قالب به تو داده شده اما این خودت هستی که باید غزل را بنویسی.

 

خانوده ی «ویزلی» در مجموعه ی «هری پاتر»

 

 

«هری پاتر» می خواست آن ها او را به فرزندخواندگی بپذیرند—و مطمئنا طرفداران نیز با این مسئله مشکلی نداشتند. با این که «هری» توانسته بود حتی با سخت ترین شرایط و خوابیدن در محفظه ای تنگ و پر از عنکبوت در زیر پله ها نیز به خوبی کنار آید، دوستی اش با «ویزلی ها» به او نشان داد که یک خانواده ی گرم و صمیمی چه ویژگی هایی دارد. «مامان مالی» بسیار مهربان و به شدت مراقب فرزندانش است. «بابا آرتور» کمی سر به هوا است و قلبی به پاکیِ یک کودک دارد. مهم تر از همه، این دو شخصیت درست به اندازه ی عشقشان نسبت به بچه ها، عاشق یکدیگر نیز هستند. 

 

خنده ای بر لب هری نشست. ویزلی ها جلوی یک هرم عظیم ایستاده بودند: خانم ویزلی کوچک اندام و فربه، آقای ویزلی قد بلند و طاس، شش پسر و یک دخترشان که همگی از دم موهایشان سرخ آتشین بود (اگر چه در عکس سیاه و سفید، سرخی موهایشان قابل تشخیص نبود). درست در وسط عکس، رون، دوست قدبلند و سرخ موی هری ایستاده بود. دستش را دور جینی، خواهر کوچکش حلقه کرده بود و خال خالی، موش خانگی اش، روی شانه اش قرار داشت. هری هیچ کس را سراغ نداشت که به اندازه ی خانواده ی ویزلی استحقاق بردن یک کیسه ی بزرگ طلا را داشته باشد. آن ها بسیار دوست داشتنی و خیلی فقیر بودند.

 


 

 

«مارمی» در کتاب «زنان کوچک»

 

«مارمی» شخصیتی است که دخترهای داستان ماندگار «لوییزا می آلکوت» را در خلال جنگ داخلی و در زمان غیبت بلندمدت پدرشان، در کنار یکدیگر نگه می دارد. او که شخصیتی مهربان و بخشنده دارد، الگوی اخلاقی دخترها و مایه ی آرامش آن ها در دوران سختی است. بدون او، چهار دختر داستان—جو، مگ، ایمی و بث—مسیر درست زندگی را گم می کردند.

 

نیم ساعت بعد جو و مگ دوان‌ دوان خود را به آشپزخانه رساندند تا بابت هدیه از مادرشان تشکر کنند. جو پرسید: «مادر کجاست؟» هانا در حالی که اخم کرده و سرگرم آشپزی بود به آن ها نگاه کرد. او از زمان تولد مگ، پیش آن ها مشغول به کار بود و همه به او به چشم یک دوست نگاه می کردند تا یک مستخدم. هانا جواب داد: «خدا می دونه کجاست! چند نفر برای گرفتن کمک سراغش اومدن و اونم رفت ببینه اونا چه چیزهایی لازم دارن. گمان نکنم هیچ زنی به اندازه ی او غذا و لباس و هیزم بذل و بخشش کرده باشه!

 

 


 

 

«آقا و خانم لیتل» در کتاب «استوارت لیتل»

موجوداتی که از ترکیب انسان و حیوان به وجود می آیند معمولا در داستان ها مایه ی دردسر و تهدید هستند، اما برای «آقا و خانم لیتل» اینگونه نیست. این دو شخصیت مهربان وقتی پسرشان، استوارت، در قالب یک موش به دنیا می آید، با او درست مانند سایر اعضای خانواده رفتار می کنند: عضوی از خانواده که دمی بلند دارد، در جعبه ی سیگار می خوابد و می تواند از سیم های چراغ ها بالا برود!

 

قدش فقط پنج سانتی متر بود و دماغ تیز موش، دم موش، سبیل های موش، و رفتار خوشایند موش خجالتی را داشت. هنوز چند روز از تولدش نگذشته بود، نه تنها شباهت عجیبی به موش پیدا کرده بود، رفتارش نیز به رفتار موش می ماند؛ با آن کلاه خاکستری که بر سر می گذاشت و آن عصای کوچک که به دست می گرفت. خانم و آقای لیتل اسمش را استوارت گذاشتند...

 

 

 

«خانواده ی اینگلز» در کتاب «خانه کوچک»

 

داستان «لورا اینگلز وایلدر» درباره ی بزرگ شدن در «منطقه سرخپوست ها» (کانزاس کنونی) در نیمه ی دوم قرن نوزدهم، در واقع بر اساس زندگی خود نویسنده به وجود آمده است. پدر این خانواده می تواند یک خانه را به تنهایی بسازد و پوست حیوانات شکار شده را به راحتی جدا کند اما در عین حال، همچنان مردی آرام، مهربان، مؤدب و فروتن باقی بماند. مادر خانواده ی اینگلز نیز زنی وفادار و سخت کوش است که ایثار و ارزش قائل شدن برای دیگران را به فرزندانش می آموزد.

 

در روزگاران بسیار قدیم، وقتی پدربزرگ ها و مادربزرگ های ما، دخترها و پسرهای کوچک یا خیلی کوچکی بودند و یا اصلاً به دنیا نیامده بودند، پدر، مادر، مری، لورا و کری کوچولو، خانه ی کوچکشان را در بیگ وودز ویسکانسین ترک کردند. آن ها رفتند و خانه شان را در آن فضای باز، میان درخت های بزرگ رها کردند و دیگر هرگز آن را ندیدند. مقصد آن ها منطقه ی سرخپوست ها بود. پدر می گفت که جمعیت بیگ وودز خیلی زیاد شده است.

 

 


 

 

«آقا و خانم کوییمبی» در مجموعه ی «رامونا»

 

«رامونا» دختری هشت ساله، پر انرژی و بسیار بازیگوش است که کارهای عجیب و غریب زیادی انجام می دهد. مثلا او یک روز با پیژامه در زیر لباس هایش به مدرسه رفت چون می خواست ادای آتش نشان ها را دربیاورد، یا این که یک بار عروسکش را در اجاق گاز گذاشت و یک خمیردندان کامل را در سینک دستشویی خالی کرد! اما پدر و مادر او یعنی «باب» و «دوروتی» باید با مشکلات آدم بزرگ ها مواجه شوند، کارهایی مثل ترک کردن سیگار، داشتن فرزند در جوانی، از دست دادن شغل، و دختری هشت ساله که به شکلی تصادفی خود را از سر تا پا آبی رنگ می کند! آن ها حتی با هم دعوا هم می کنند، درست مثل همه ی پدرها و مادرهای واقعی؛ این دو شخصیت اما با وجود تمام این اتفاقات، هنگام وقت گذراندن با فرزندانشان، همیشه صبور و مهربان باقی می مانند. آن ها بی نقص و بدون اشکال نیستند اما بدون تردید والدین خوبی به حساب می آیند.

 

تازه چون آن روز جمعه بود، اگر پدر و مادرش فیلم مناسبی پیدا می کردند، شاید به سینما هم می رفتند. او و خواهر بزرگش بئاتریس همیشه دلشان می خواست بدانند که توی آن همه سینماهای شهرشان چه خبر است. هر دو، دقیقه شماری می کردند که زودتر بزرگ شوند و این، چیزی بود که هر دو، همیشه در موردش توافق داشتند. شاید هم امشب پدرشان هدیه ای برایشان می آورد؛ مثلاً یک بسته کاغذ رنگی برای رامونا و یک کتاب برای بئاتریس.

 

 


 

 

«خانوده ی کاتبرت» در کتاب «آنی شرلی»

 

در مجموعه داستان «ال ام مونتگمری» درباره ی دختری موقرمز و بی سرپرست به نام «آنی شرلی»، «کاتبرت ها» برادر و خواهری هستند که با هم در مزرعه ای در «پرینس ادوارد آیلند» زندگی می کنند. آن ها که بچه ای ندارند، تصمیم می گیرند بچه ای بی سرپرست را به فرزندخواندگی بپذیرند تا در کارهای مزرعه به آن ها کمک کند. «کاتبرت ها» یک پسر می خواستند اما «آنی» نصیب آن ها شد: دختری پر انرژی، خیال پرداز و دوست داشتنی. این دو شخصیت در طول زمان، به دختر جدیدشان علاقه مند می شوند و با مهربانی و عشق خود، او را در مسیر زندگی همراهی می کنند. 

 

از آنجایی که متیو مردی خجالتی بود که هرگز خانه اش را ترک نمی کرد، تعجب خانم راشل برانگیخته شد. اینکه متیو بهترین کت و شلوارش را پوشیده بود، قضیه را جذاب تر می کرد. خانم راشل مصمم بود سر دربیاورد که متیو کجا می رود. خانم راشل با خودش تصمیم گرفت: «بعد از چای یه سر به گرین گیبلز می زنم و ته و توی ماجرا رو از ماریلا درمیارم که متیو کجا رفت و چرا؟» ماریلا خواهر متیو بود. هر دو تمام عمر در آونلی زندگی کرده بودند و هرگز ازدواج نکردند.

 

 


 

 

«کیتی نولان» در کتاب «درختی در بروکلین می روید»

 

در رمان به یاد ماندنی «بتی اسمیت» که در سال 1943 به انتشار رسید، این پدر خلاق و احساساتیِ شخصیت اصلی، «فرانسی»، است که بیش از سایرین—و مادرش—او را درک می کند. اما وقتی پدر درگیر اعتیاد به الکل می شود و کارش را از دست می دهد، مادر او یعنی «کیتی» است که خانواده را از فروپاشی نجات می دهد. سختکوشی و باور محکم «کیتی» به این که فرزندانش باید زندگی بهتری نسبت به او داشته باشند، همان عشق ارزشمندی است که «فرانسی» را در طول مسیر زندگی، آماده ی مواجهه با موانع مختلف می کند.

 

نیاکان من خواندن و نوشتن بلد نبودند. پدران آن ها نیز سواد خواندن و نوشتن نداشتند. پدر و مادرم هم به مدرسه نرفتند. با این حال، من، فرانسی نولان، به کالج می روم! می شنوی، فرانسی؟ تو به کالج می روی؟ آه خدای بزرگ!

 

 


 

 

«مَرد» در کتاب «جاده»

کتاب «جاده» نیز مانند اکثر آثار «کورمک مک کارتی»، داستانی تاریک و تأثیرگذار است. اما این سفرنامه ی پساآخرالزمانیِ تاریک همچنین، گواهی بر عشق میان یک پدر، مردی بی نام و نشان، و پسرش به شمار می آید. شخصیت «مرد» از آن دسته از افرادی است که هر کسی دوست دارد پس از رخ دادن فاجعه ای بزرگ در سطح جهان، در کنار خود داشته باشد. 

 

چه می شد کرد؟ هیچ. جایی که همه چیز سوخته و خاکستر شده بود، امکان روشن کردن آتشی نبود. شب ها دراز و تاریک بود و هوا سردتر از آن چه تاکنون به یاد داشتند. چنان سرد که سنگ ها را می شکافت و جانت را می گرفت. پسرک لرزان را در آغوش می فشرد و در تاریکی هر نفس ضعیفش را می شمرد.

 


 

 

«بن مور» و «کیلیان بوید» در کتاب «چاقوی جدایی ناپذیر»

 

بزرگ کردن یک کودک به شیوه ی درست، کار بسیار سختی است، اما انجام این کار در زمانی که همه چیز در اطراف شما در حال سقوط است، به مراتب سخت تر است. در این رمان از «پاتریک نس»، نوجوانی 13 ساله به نام «تاد هیوویت» آخرین پسر در «پرنتیس تاون» به حساب می آید؛ شهری نفرین شده در جهانی جدید که در آن، زنان و نیمی از مردان حدود یک دهه پیش به قتل رسیدند و مردان باقی مانده نیز، تحت تأثیر میکروبی عجیب، قادر به شنیدن صدای افکارِ تقریبا تمام موجودات زنده در اطرافشان شدند. «بن مور» و «کیلیان بوید» پس از کشته شدن والدین «تاد»، او را تحت حمایت خود گرفتند و با عشق و مهربانی او را بزرگ کردند. آن ها از همان زمان، مشغول طراحی نقشه ای برای فراری دادن «تاد» بوده اند؛ نقشه ای که ممکن است به قیمت جانشان تمام شود.

 

ما همان تصمیم هایی هستیم که می گیریم.

 

 

 


 

 

«جو گارجری» در کتاب «آرزوهای بزرگ»

 

درست است که «جو» پدر واقعی «پیپ» نیست اما یکی از مهربان ترین و فداکارترین نمادهای پدرانگی در ادبیات به شمار می آید. «پیپ» رفتار بسیار بدی با او می کند و تصمیم می گیرد با رها کردن زندگی ساده ی خود در روستا، به دنبال کسب پول و درآمد بالا برود. «پیپ» اما پس از گذراندن فراز و نشیب های فراوان در لندن، مجبور به بازگشت به خانه می شود و این عشق و خرد «جو» است که دوباره، اندکی آرامش را به زندگی شخصیت اصلی داستان بازمی گرداند.

 

دری که به سوی زندگی باز می شود، به طرف انسان نمی آید، بلکه انسان باید به سوی آن برود.

 

 


 

 

«مادربزرگ» در کتاب «جادوگرها»

پدرها و مادرها، و پدربزرگ ها و مادربزرگ های عجیب در آثار «رولد دال»، فراوان به چشم می خورند. مادربزرگ نروژیِ پسر بی نام و نشان داستان «جادوگرها»، معلمی درخشان و به یاد ماندنی است که پس از کشته شدن پدر و مادر پسرک، خطرات جادوگرها و جادوگری را به او می آموزد. توصیفات پرجزئیات این شخصیت از داستان ها و آداب و رسوم مربوط به جادوگران، بستر را به شکلی عالی برای ادامه ی داستان جذاب این رمان فراهم می کند. 

 

یک جادوگر واقعی همان قدر از له کردن یک بچه لذت می برد که شما از خوردن یک نان خامه ای. او با خود حساب کرده است که یک دانه بچه برای هفته اش کافی است. کم تر از آن، او را دیوانه می کند. یک دانه بچه در هفته، می شود پنجاه و دو بچه در سال.