دوستی های به یاد ماندنی در داستان ها



برخی از بهترین دوستانِ علاقه مندان به ادبیات، در صفحات کتاب ها زندگی می کنند

«جین آستین» زمانی نوشت: «برای آن هایی که واقعا دوست من هستند، هیچ کاری نیست که انجام ندهم.» برخی از بهترین دوستانِ علاقه مندان به ادبیات، در صفحات کتاب ها زندگی می کنند. ما گاهی اوقات دوباره به سراغ رمان های مورد علاقه ی خود می رویم تا ملاقاتی مجدد با شخصیت هایی همچون «هری پاتر»، «فرودو بگینز»، «الیزابت بنت» و سایر قهرمان هایی داشته باشیم که احساس می کنیم آن ها را از نزدیک می شناسیم. 

 

 

اما این کاراکترها نه تنها می توانند مثل دوستان ما باشند، بلکه همچنین توانایی این را دارند که قدرت دوستیِ حقیقی را به ما نشان دهند. چه بر سر «هری» می آمد اگر «ران» و «هرماینی» در کنارش نبودند؟ «فرودو» نیز بدون نزدیک ترین دوستش «سم‌وایز گمجی»، بدون تردید سرنوشت دیگری پیدا می کرد. با این حال، همه ی این روابط دوستانه ی ادبی، به شکل یکسان خلق نشده اند و هر کدام، ویژگی های مثبت و منفی منحصر به فرد خود را دارند. از رمان های کلاسیک تا مدرن، در این مطلب قصد داریم به برخی از به یاد ماندنی ترین دوستی ها در دنیای ادبیات داستانی بپردازیم.

 

 

«آنی شرلی» و «دایانا بری» در مجموعه «آنی شرلی»

 

 

این دو شخصیت دوست داشتنی، تفاوت های زیادی با هم دارند. «آنی» دختری پرانرژی و جسور است که (به اشتباه) به مزرعه ی «گرین گِیبِلز» فرستاده می شود. او بی صبرانه منتظر پیدا کردن دوستی صمیمی است تا این که دختری منظم و مبادی آداب به نام «دایانا» را ملاقات می کند. «دایانا» از همان لحظه ی اول تحت تأثیر تخیل قدرتمند و روحیه ی ماجراجوی «آنی» قرار می گیرد و این دو دختر خیلی سریع با هم دوست می شوند. آن ها در طول سال ها، در کنار هم از طبیعت لذت می برند، ماجراجویی ها و دردسرهای مختلف را از سر می گذرانند و قهر و آشتی را تجربه می کنند. اما گذشته از همه چیز، «آنی» و «دایانا» در کنار یکدیگر، بهترینِ خود هستند: «آنی»، «دایانا» را از محدوده های امنش بیرون می آورد و «دایانا» نیز به زندگی «آنی» ثبات می بخشد و وفادارانه از رویاهای بزرگِ بهترین دوستش حمایت می کند.

 

 

دیوار سنگی کوتاهی آن را از خیابان جدا کرده و سپیدارهای لرزان با فاصله ی اندکی در اطرافش روییده اند. باغ پشتی آن مملو از گل ها و سبزیجاتی است که به طرز قشنگی سر از خاک بیرون آورده اند. ولی هیچ یک از این توصیف ها نمی تواند بیانگر جاذبه ی واقعی این مکان باشد. به طور مختصر می شود گفت این خانه، شادی آور است و نشانه هایی از «گرین گیبلز» در آن دیده می شود. وقتی با شور و هیجان گفتم که احساس می کنم دست تقدیر مرا به اینجا کشانده، خانم «لیند» طوری نگاهم کرد که گویا اعتقادی به دست تقدیر ندارد.—از مجموعه «آنی شرلی»

 

 

 


 

 

 

«فرودو بگینز» و «سم‌وایز گمجی» در سه گانه «ارباب حلقه ها»

 

 

دوستیِ حماسی «فرودو» و «سم» آغاز جالبی دارد: «سم» که در حقیقت باغبان «فرودو» است، موافقت می کند تا در مأموریت بزرگ «فرودو» همراه شود و در کنار او، «حلقه ی یگانه» را به مکانی امن برساند. اما هرچه سفر آن ها خطرناک تر می شود و «فرودو» نیز در برابر نیروهای تاریک «سائورون» شکننده تر، «سم» بهترین دوستش را رها نمی کند و با شجاعت تمام، با تمامی خطرها رو به رو می شود. او حتی وقتی تصور می کند «فرودو» جانش را از دست داده، تمام تلاش خود را به کار می بندد تا حلقه را از بین ببرد.

 

 

اما هابیت های شایر که این داستان به آنان خواهد پرداخت، در روزگاران صلح و رفاه، مردمانی زنده دل بودند. لباس هایی به رنگ روشن می پوشیدند و به ویژه رنگ های زرد و سبز را عاشقانه دوست داشتند؛ اما به ندرت کفش به پا می کردند، زیرا پاهایشان کف سفت چرم مانندی داشت و پوشیده از موهای ضخیم و مجعد بود، موهایی بسیار شبیه موهای سرشان و اغلب به رنگ قهوه ای. از این رو تنها صنعتی که کمتر در میان آنان رواج یافت، کفش گری بود؛ با این حال با انگشتان بلند و ماهر خود می توانستند چیزهای مفید و زیبا بسازند.—از سه گانه «ارباب حلقه ها»

 

 

 


 

 

«هاک فین» و «جیم» در کتاب «هاکلبری فین»

 

 

برخی ممکن است دوستی میان «هاک» و «تام سایر» را انتخاب کنند، اما در حالی که دوستی آن ها سرشار از ماجراجویی، خرابکاری و عواقب ریز و درشت است، دوستیِ «هاک» با «جیم» باعث تغییر نگرش این شخصیت نسبت به دنیا و حرکت او به سوی بزرگسالی می شود. این دو پسر که به واسطه ی تلاش برای به دست آوردن آزادی، در موقعیتی مشابه قرار دارند—«هاک» در حال گریختن از پدر خطرناکش و تلاش های «بیوه داگلاس» برای «متمدن» کردنِ او است، و «جیم» نیز قصد دارد از بردگی فرار کند—به ناچار با هم متحد می شوند. اما «جیم»، راهنمایی و عطوفتی را به «هاک» نشان می دهد که او هیچ وقت از پدرش ندیده بود، و «هاک» نیز درمی یابد «جیم» درست مانند خودش، شایسته ی آزادی است. به این ترتیب، یکی از به یاد ماندنی ترین دوستی ها در ادبیات، در داستان ماندگار «مارک تواین» به وجود می آید.

 

 

او مرا به کلبه ای کهنه و چوبی در کنار رود برد. کلبه چنان در عمق جنگل بود که اگر کسی راه را بلد نبود، نمی توانست آن را پیدا کند. بابا یکسره مرا کنار خودش نگه می داشت و من حتی یک بار هم فرصت فرار پیدا نکردم. ما تمام روز را در آن کلبه می گذراندیم. او شب ها در را قفل می کرد و کلید را زیر سرش می گذاشت. اسلحه ای هم دزدیده بود که همراهش بود و ما ماهیگیری و شکار می کردیم. مدتی به همین ترتیب زندگی کردیم. او هر از گاهی مرا در کلبه زندانی می کرد و به فروشگاه می رفت تا ماهی یا شکارش را با چیزهای دیگر عوض کند. تمام روز دراز کشیدن و بدون کتاب و درس بودن، زندگی راحت و کندی بود.—از کتاب «هاکلبری فین»

 

 

 

 


 

 

 

«الیزابت بنت» و «شارلوت لوکاس» / «فیتزویلیام دارسی» و «چارلز بینگلی» در کتاب «غرور و تعصب»

 

 

شاهکار ادبی «جین آستین»، دو رابطه ی دوستانه ی جذاب را برای مخاطبین به تصویر می کشد. «الیزابت» و «شارلوت»، مثل «دارسی» و «بینگلی»، از همان دوران کودکی با هم دوست بوده اند. اگرچه پیشینه ی این دو رابطه ی دوستانه با هم تفاوت هایی دارد، هر دو دوستی باعث می شود شخصیت های مشهور این داستان، آزمون های مهمی را در زندگی پشت سر بگذارند. «لیزی» که دختری مغرور و احساساتی است، وقتی متوجه می شود دوست باهوش و منطقی اش «شارلوت»، در ازدواجش امنیت را به عشق ترجیح داده، حسابی از کوره در می رود. «دارسی» نیز که مردی مغرور و عملگرا است، وقتی می فهمد دوستش عاشق دختری دوست داشتنی اما نه چندان مناسب از نظر اجتماعی شده، کاملا جا می خورد. اما همزمان با تکامل شخصیتیِ «الیزابت» و «دارسی» در طول داستان، این دو کاراکتر می آموزند که انتخاب های دوستانشان را درک کنند و به این ترتیب، رابطه ی دوستانه ی قدیمی خود را از نابودی نجات دهند.

 

 

الیزابت خواست مادرش را به ماندن قانع کند، حتی کوشید با بهانه ای خودش را از این مخمصه برهاند، اما فرمان قاطع مادرش او را متوقف کرد. عاقبت وقتی تنها شدند، آقای «کالینز» گفت: «دوشیزه الیزا، مطمئن باشید که بی‌تمایلی‌تان، شما را در نگاه من جذاب تر می کند. من تصمیم به ازدواج دارم؛ چرا که ازدواج مهم ترین وظیفه برای هر عضو کلیساست. از طرفی می خواهم با شما ازدواج کنم، چرا که پس از مرگ پدرتان این خانه به من می رسد و به گمانم بهترین تصمیم آن است که همسرم را از میان دختران «بنت» انتخاب کنم.» «الیزابت» سراسیمه کلام او را برید: «عجله نکنید قربان! من هنوز پاسخی به شما نداده ام و جز قدردانی، پاسخ دیگری در توانم نیست.» آقای «کالینز» دستش را تکان داد و گفت: «کاملا درک می کنم. آن طور که مرسوم است دوشیزگان جوان در جواب به خواستگار مورد پسندشان پاسخ رد می دهند. اما با دومین درخواست پاسخشان مثبت خواهد بود.»—از کتاب «غرور و تعصب»

 

 

 

 


 

 

 

 

«نانسی»، «بِس» و «جورج» در مجموعه «ماجراهای نانسی درو»

 

 

«نانسی درو» که کارآگاهی نوجوان است، به خاطر علاقه به دردسر و حل معماهای به ظاهر حل نشدنی، بین دوستانش معروف است. اما هیچ کارآگاه نوجوانی نمی تواند به تنهایی به موفقیت برسد، و «نانسی» نیز بدون کمک بهترین دوستانش «بس» و «جورج» به هیچ وجه نمی توانست از دردسرهای ریز و درشت جان سالم به در ببرد. «بس» در موقعیت های خطرناک و سخت، در کنار «نانسی» می ماند و همیشه توصیه هایی نجات بخش برای او دارد. «جورج» نیز با نگرش بی پرده و علاقه اش به ماجراجویی و هیجان، باعث ایجاد تعادل در میان این سه دوست می شود. هر کارآگاه نوجوان به دوستانی مثل «بس» و «جورج» نیاز دارد!

 

 

زنگ در خانه صحبت او را قطع کرد. نانسی با عجله رفت تا در را باز کند. مهمان از راه رسیده «جورج» دخترخاله ی «بس» بود. او دختری با نشاط و سرزنده با موهای تیره و لبخندی جذاب بود که اشتیاق فراوانی برای ماجراجویی داشت. او و «بس» در کشف رازهای زیادی به «نانسی» کمک کرده بودند. «نانسی» به او خوشامد گفت: «سلام جورج! بیا تو.» وقتی آن دو به اتاق نشیمن آمدند، «بس» به جعبه کفشی که در دستان «جورج» بود، اشاره کرد و پرسید: «توی این چیه؟» چشمان «جورج» برق زد. او در جعبه را که چند تا سوراخ داشت، برداشت و گفت: «می تونید نگاه کنید، اما دست نزنید.» توی جعبه یک بچه کروکودیل دوازده اینچی بود. تا زمانی که تکان نخورده بود دخترها فکر کردند که خوابیده است. «جورج» جعبه را بالا گرفت و به زیر آن ضربه زد. کروکودیل فوری تکان خورد. بعد دهانش را باز کرد و دمش فش فش به صدا درآمد.—از مجموعه «ماجراهای نانسی درو»

 

 

 


 

 

 

«النا» و «لی‌لا» در کتاب «دوست باهوش من»

 

 

رمان های معروف به «چهارگانه ی ناپلی» اثر «النا فرانته» همگی در چند سال گذشته به انتشار رسیدند اما به سرعت موفق شدند نام خود را به عنوان «آثار کلاسیکِ مدرن» مطرح کنند و تصویری دقیق و پرجزئیات را از دوستی میان دو زن به مخاطبین ارائه دهند. داستان این چهارگانه که با کتاب «دوست باهوش من» آغاز می شود، به زندگی «النا گرکو» و «رافائلا (لی‌لا) چرولو» در شهر «ناپل» ایتالیا می پردازد و رابطه ی پیچیده ی این دو شخصیت، هم به عنوان دوست و هم رقیب را با مهارت و جذابیتی مثال زدنی روایت می کند. رابطه ی میان این دو شخصیت، برای هر کسی که تا به حال دوستی صمیمی و قدیمی داشته، آشنا و قابل همذات پنداری جلوه خواهد کرد.

 

اصلا حس نوستالژیکی نسبت به دوران کودکی‌مان ندارم: پر از خشونت بود. هر چیزی روی می داد، در خانه و بیرون، هر روز، اما به یاد نمی آورم که آن زمان، زندگی خود را زندگی بدی بدانیم. زندگی همان طور بود، انگار باید آن طور می بود، ما با این وظیفه بزرگ می شدیم که زندگی دیگران را سخت تر کنیم، قبل از این که آن ها زندگی ما را سخت تر کنند.—از کتاب «دوست باهوش من»

 

 

 


 

 

«کاترین» و «هیثکلیف» در کتاب «بلندی های بادگیر»

 

 

اغلب مخاطبین بر رابطه ی پرآشوبِ «کاترین ارنشا» و «هیثکلیف» در بزرگسالی تمرکز می کنند، اما داستان حماسی این دو شخصیت، در قالب رابطه ای دوستانه در کودکی آغاز می شود. وقتی پدر «کتی» به همراه پسری یتیم به نام «هیثکلیف»، از سفر به خانه بازمی گردد، همسرش و پسرشان «هیندلی» اصلا از این اتفاق خوشحال نمی شوند. اما در حالی که «هیندلی» هر طور که می تواند «هیثکلیف» را مورد آزار و اذیت قرار می دهد، «کتی» به تدریج به او علاقه پیدا می کند و رابطه ای پرشور و حرارت را با این پسر اسرارآمیز شکل می دهد؛ پسری که «کتی» در موردش می گوید: «او بیشتر از خود من، من است.» با این حال، فراز و نشیب های زیادی در مسیر رابطه ی آن ها وجود دارد که شکل زندگی این دو شخصیت را برای همیشه تغییر می دهد؛ اما به هر ترتیب، این دو شخصیت عجیب و گاها کینه توز، زمانی بهترین دوستان یکدیگر بودند.

 

می گفت بهترین کار در یک روز گرم ماه ژوئیه این است که آدم از صبح تا شب برود روی یک تکه چمن وسط بوته زار دراز بکشد، زنبورها لا به لای گل ها با وِزوِزشان برای آدم لالایی بگویند، چکاوک ها بالای سر آدم آواز بخوانند، آسمان آبی و بی ابر باشد و خورشید هم مدام بتابد. این کل تصور او بود از سعادت بهشتی.—از کتاب «بلندی های بادگیر»

 

 


 

 

 

«هری»، «ران» و «هرماینی» در مجموعه «هری پاتر»

 

 

کم پیش می آید که یک نویسنده، هفت رمان بلند را به پر و بال دادن به یک رابطه ی دوستانه اختصاص دهد، اما «جی کی رولینگ» در شاهکار خود، این کار را به بهترین شکل به انجام می رساند. رابطه ی میان این سه شخصیت در طول داستان، عمق و غنای فوق العاده ای پیدا می کند اما نه فقط به خاطر این که آن ها در سال های مهم و سرنوشت سازِ نوجوانی هستند، بلکه به این دلیل که چالش هایی که با آن رو به رو می شوند، بی نهایت خطرناک و حیاتی جلوه می کند. اگرچه تم های بسیار زیادی در داستان «هری پاتر» به چشم می خورد، «دوستی» به نظر مفهومی است که «رولینگ» بیشترین علاقه را به آن دارد. در حساس ترین و مخاطره آمیزترین بخش های داستان، این عشق و علاقه ی «هری» به دوستانش (و برعکس) است که آن ها قادر می سازد در برابر «لرد ولدمورت» ایستادگی کنند.

 

دلت به حال مرده ها نسوزد هری... برای زنده ها دلسوزی کن... مخصوصا آن هایی که نمی توانند عشق را درک کنند.—از مجموعه «هری پاتر»

 

 


 

 

 

«شرلوک هولمز» و «جان واتسون» در مجموعه «ماجراهای شرلوک هولمز»

 

 

«شرلوک» که کارآگاهی نابغه و نه چندان احساساتی است، در طول ماجراهای پر فراز و نشیب خود، به تدریج شکل گیریِ پیوندی عاطفی را با همراه همیشگی اش «جان واتسون» تجربه می کند. «شرلوک» و «جان»، بهترین گروه دو نفره برای حل معمای جنایت ها هستند. در ضمن، «واتسون» اغلب بخش های داستان را برای ما روایت می کند، به همین خاطر حتی مخاطبین نیز بدون دوست همیشگی «شرلوک»، چیزی از ماجراهای کارآگاه نابغه ی «آرتور کانن دویل» نخواهند فهمید.

 

 

 «واتسون»، حقیقتا از همیشه بهتر بود. باید بگویم در تمام گزارش هایی که از سر لطف از موفقیت های ناچیز من ارائه داده ای، معمولا قابلیت های خودت را دست کم می گرفتی. شاید تو شخصا منبع نور نباشی، ولی حامل نور هستی. بعضی آدم ها، بی آن که خودشان نبوغ داشته باشند، قدرت زیادی در برانگیختن نبوغ دارند. دوست عزیزم، اعتراف می کنم که خیلی به تو مدیونم.—از مجموعه «ماجراهای شرلوک هولمز»