زندگی در دود و آینه ها با جولین بارنز



اگر تنها یک تِم در آثار جولین بارنز وجود داشته باشد، مبهم بودن حقیقت، تحریف پذیر بودن خاطرات و نسبی بودن تمام دانش ها و ادراک های انسان است.

«جولین بارنز»، سیزده رمان نوشته که از میان آن ها، می توان به کتاب «درک یک پایان» و کتاب «هیاهوی زمان» اشاره کرد. او همچنین سه مجموعه ی داستان کوتاه، چهار مجموعه ی مقاله و دو کتاب غیرداستانی را به رشته ی تحریر درآورده است. بارنز در سال 2017 نشان لژیون دونور فرانسه را دریافت کرد.

اگر تنها یک تِم در آثار جولین بارنز، همچون شاهکار او «طوطی فلوبر»، وجود داشته باشد، مبهم بودن حقیقت، تحریف پذیر بودن خاطرات و نسبی بودن تمام دانش ها و ادراک های انسان است. در حالی که کتاب های پیشین بارنز، توانایی محدود ما در درک دیگر افراد و دیگر دوران ها را بررسی می کردند، رمان «درک یک پایان» - برنده ی «جایزه ی من بوکر» در سال 2011 – به این موضوع می پردازد که انسان ها گاهی اوقات، خاطرات و درک خود از گذشته را تحریف می کنند یا تغییر می دهند تا «داستانی اسطوره مانند» از زندگی خود در ذهن داشته باشند.

همان طور که نویسنده ی معاصرش، «کازوئو ایشی گورو» در کتاب «بازمانده ی روز» این کار را کرد، جولین بارنز هم از «راوی غیرقابل اعتماد» استفاده کرده است؛ تکنیکی که به نظر در هر دو مورد از اثر کلاسیک «فورد مادوکس فورد»، یعنی کتاب «یک سرباز خوب» وام گرفته شده است. کتاب «درک یک پایان» (عنوان از روی اثری درباره ی نظریه ی ادبی نوشته ی منتقدی به نام فرانک کرمود برگرفته شده است) مثل کارهای پیشین بارنز، پر از ایده های فلسفی است و بیش از آن که به بر احساسات مخاطب تمرکز داشته باشد، در پی انتقال نوعی نگرش و مفهوم است. با این وجود، این کتاب قادر است تعلیقی واقعی را مثل یک داستان کارآگاهی به وجود آورد. نه تنها می خواهیم بفهمیم راوی داستان بارنز، «تونی وبستر»، چطور گذشته ی خود را نوشته – و چهل سال پیش چه اتفاقی افتاده – بلکه می خواهیم بفهمیم چرا باید این کار را انجام می داده است.

تونی که حالا در حدود شصت سالگی است، خودش را راضی کرده که به «وضعیتی مسالمت آمیز» رسیده است، گرچه هیچ وقت هیچ کدام از ماجراجویی های بزرگی را انجام نداده که وقتی پسر بود، رؤیای آن ها را در سر می پروراند و همچنین امیدوار بود زندگی اش شبیه کتاب های مورد علاقه اش شود. روایت تونی از جوانی اش – که در نیمه ی اول رمان آمده – بر بی دست و پایی و سرکوبی تأکید دارد که او و دوستان دبیرستانش در رابطه با دخترها احساس می کردند. در این قسمت، خاطرات تونی خیلی رک و بی پرده هستند. آن طور که تونی به یاد می آورد، او در مدرسه به پسر جدیدی به نام آدریان فین به دیده ی یک «جست و جوگر حقیقت» و الگویی از کمال فکری می نگریست. آدریانِ بااستعداد و کامو-خوان به کمبریج رفت و تونی نیز در دانشگاه کمتر شناخته شده ای حضور یافت، جایی که با زنی اسرارآمیز به نام ورونیکا فورد آشنا شد. پس از این که رابطه ی تونی و ورونیکا ناگهان به پایان رسید، آدریان نامه ای برای تونی نوشت و در آن از او اجازه خواست تا با ورونیکا وارد رابطه بشود. بعد ناگهان، آدریان دست به خودکشی زد و یادداشتی نیز درباره ی تصمیم فلسفی اش در مورد انتخاب مرگ به جای زندگی، از خود بر جای گذاشت.

تونی هم به کار به عنوان مدیر هنری مشغول شد و با زنی به نام مارگارت ازدواج کرد، صاحب دختری به نام سوزی شد و پس از چند سال، طلاقی توافقی گرفت. او می گوید آدریان را ستایش می کند که شجاعت این را داشت تا بر اساس عقایدش عمل کند در حالی که خودش، تونی، راحتی و امنیت را انتخاب کرد.

جولین بارنز می گوید این زندگی یکنواخت، زمانی کاملاً دگرگون می شود که تونی، نامه ای اسرار آمیز را از شرکتی حقوقی دریافت می کند که شخصی به نام «سارا فوردی» – مادر ورونیکا که معلوم می شود تونی چند دهه ی پیش او را خیلی کوتاه در آخر هفته ای ملاقات کرده – چیزی برای او در وصیت نامه اش به جا گذاشته است: پانصد پوند پول و البته دفترچه ی خاطرات آدریان که به نحوی به دست او افتاده بود. وقتی تونی سعی می کند دفترچه ی خاطرات را به دست آورد، می فهمد که ورونیکا مایل به دادن آن نیست و همه ی این مسائل به زنجیره ای از اتفاقاتی عجیب با ورونیکا منتهی می گردد که باعث می شود تونی احساسات خودش نسبت به ورنیکا و به همین ترتیب، صحت اتفاقی که چند دهه ی پیش رخ داده را زیر سؤال ببرد.

تونی تا چه حدی ما – و خودش – را با این روایت سطحی از داستان مثلثی عشقی میان خودش، ورونیکا و آدریان فریب داده است؟ آیا او در ماجرای خودکشی آدریان اغراق کرده یا این که خود آدریان از فلسفه به عنوان یک ابزار برای توجیه کاری استفاده کرده که از انگیزه ای تاریک تر نشأت می گرفته است؟ آیا ورونیکا مقصر مرگ آدریان است یا این که او نیز خودش به نوعی قربانی است؟ بارنز با طرح این سؤال ها، تونی را به تحلیل گذشته ی خود وامی دارد و با این کار مسائلی مربوط به سن، زمان و مرگ را مطرح می کند.

آقای بارنز به شکلی هنرمندانه، لایه های زندگی شخصیت خود را یکی پس از دیگری آشکار می کند و در همین حین به ما نشان می دهد تونی چگونه گذشته اش را تکه تکه کرده تا «خویشتنی» را بسازد که می تواند با آن کنار بیاید و زندگی کند. بارنز با این کار بر راه هایی تأکید می کند که مردم سعی می کنند با استفاده از آن ها، حماقت ها و ناامیدی هایشان در دوران جوانی را پاک یا اصلاح کنند، رویدادهای واقعی را به «خاطره ای داستان گونه» تبدیل کنند و در نهایت از آن خاطرات، یک «داستان ذهنی» به وجود آورند.
تونی می گوید:

شاید این یکی از تفاوت های بین جوانی و پیری است. وقتی جوان هستیم برای خودمان آینده های مختلفی را ابداع می کنیم؛ و وقتی پیر هستیم، برای دیگران گذشته های متفاوتی را ابداع می کنیم.

 

در این قسمت، از زبان خود جولین به بارنز، بخش هایی مهم از زندگی او را مرور می کنیم:

چرا روسی، زبان «جذابی» برای یادگیری است

وقتی پانزده ساله بودم، در مدرسه آلمانی و فرانسوی می خواندم و در سطح آ، زبان روسی را هم ارائه دادند. اولین بار بود که روسی را در مدرسه ارائه کردند. فکر کردم به نظر خیلی جذاب است و آدم باید خیلی باهوش باشد تا آن را یاد بگیرد، پس تصمیم گرفتم که پی اش را بگیرم. ظرف دو سال در مدرسه و دو ترم در دانشگاه آن را یاد گرفتم. فکر کنم آن موقع که داشتم روسی یاد می گرفتم، زمانی بود که تازه داشتم به موسیقی کلاسیک علاقه مند می شدم. برادری دارم که فیلسوفی باستانی است – در هر دو معنی کلمه! – و قبلاً وقتی از موسیقی های کلاسیکش خسته می شد، آن ها را به من می فروخت. بعد شروع به خریدن آلبوم هایی برای خودم کردم. و این ماجرای زبان روسی، من را با شوستاکوویچ (آهنگساز روس و یکی از بزرگ ترین هنرمندان قرن بیستم) آشنا کرد. موسیقی او بیشتر از پنجاه سال است که همراه من است.

دیمیتری شوستاکوویچ واقعی

او خجالتی و حساس، و همچنین، اعجوبه ای در موسیقی بود. چیزی شاید سرکوب شده و نهفته درون او وجود داشت. احساس می کرد از نظر عاطفی با چالش های زیادی رو به روست. شوروی سابق در روزهای اولیه اش از جهاتی بازدارنده و محدودکننده بود، ولی از جهاتی دیگر، بسیار آزادی بخش به نظر می رسید. این رهایی و آزادی در درجه ی اول برای هنر بود و آثار اولیه ی شوستاکوویچ خیلی تجربی به حساب می آمدند. روسیه ی کمونیست به آزادی جنسی، و سهولت در ازدواج و طلاق باور داشت. او با همسرش ازدواج کرد، از او را جدا شد و دوباره با او ازدواج کرد.

 

زنده نگه داشتن یاد همسرش

داشتم از بازار کشاورزان در شمال لندن بازمی گشتم و مردی جلوی من ایستاد و راهم را سد کرد. لباس هایی کهنه داشت اما در عین حال به نظر می رسید که از طبقه ی متوسط باشد. متوجه شدم که دکمه ی وسطی کتش سر جایش نیست. او گفت:

زنم دو ماه پیش مرد. هر روز بیدار می شوم و به نوع متفاوتی از خودکشی فکر می کنم. و بچه های من نمی فهمند و می خواهم جملاتی از کتاب شما را بنویسم و برای آن ها بفرستم.

و وقتی کسی همچین حرفی به شما می زند، درست بین دنده هایتان تیر می کشد. خیلی روح بخش و دلگرم کننده است که مردم در این باره آزادانه حرف می زنند یا می نویسند. فکر کردم اگر نتوانم بعد از مدت زمان مشخصی کارم را انجام دهم، به خودکشی فکر خواهم کرد. همیشه فکر می کردم این کار، یک حق انسانی است، حقی برای بزرگسالان که شما به عنوان انسان دارید. ولی به این فکر کردم که من کامل ترین انبار یاد و خاطرات همسرم هستم و اگر خودم را بکشم، آن انبار هم با من ناپدید می شود. با این کار من، او به نوعی دوباره می میرد و من نمی توانم این کار را با او بکنم.

عشق اول

هر نوعی از عشق، منقلب کننده و خطرناک است؛ بالاخره، دارید قلبتان را در دست شخص دیگری می گذارید و با این کار قدرت بسیار زیادی به او می دهید تا بتواند از راه های مختلفی شما را برنجاند (و برعکس). این که معلوم است. ولی قطعیت دیگری وجود دارد که تنها در مورد عشق اول صدق می کند و آن قطعیت این است که شما چیزی برای مقایسه با آن ندارید. چیزی نمی دانید ولی حس می کنید همه چیز می دانید – این می تواند مصیبت بار باشد.

دوست داشتنی بودن شخصیت های داستانی

هفته ی پیش داشتم اثری آنلاین را در نیویورکر از رکسانا رابینسون می خواندم که همیشه به دانشجویان سال اول نویسندگی اش در کالج هانتر، کتاب «مادام بواری» اثر «گوستاو فلوبر» را می دهد. و هر سال واکنش آن ها به طرزی قابل پیش بینی ناامید کننده است. کتاب «سردی» است؛ فلوبر شخصیتش هایش را به اندازه ی کافی «دوست ندارد»، اِما بواری «خودخواه» است، «مادی گرا» است و بهتر از همه، «مادر بدی» است. پسری فکر می کند نامه ی بزدلانه ی رودولف به اِما واقعاً جالب است (یعنی در زندگی خودش کاربرد دارد) تا این که دانشجویان خانم حالش را می گیرند و او پا پس می کشد. به عبارت دیگر، این شخصیت ها و خالقشان به اندازه ی کافی خوب نیستند، من با آن ها دوست نمی شدم، آن ها به اندازه ی کافی شبیه من نیستند و از این قبیل حرف ها. و این دنیایی است که در آن، مطالعه با کلیشه های فیلم و تلویزیون – کلیشه های شخصیتی و داستانی – فاسد شده است.

همچنین دنیایی است که در آن دانشجویان می خواهند با «هشدارهای مقدمه ای» در ابتدای متن از آن ها محافظت شود. فکر می کنم می شود این کار را کرد. بیایید اول هر رمان کلاسیک و بزرگ، کلماتِ «هشدار مقدمه ای – حاوی حقیقت» را بنویسیم! فلوبر می توانست یک رمان عالی درباره ی آمریکای معاصر بنویسد. پس برای جواب سؤال شما باید بگویم، هیچ وقت به ذهنم نمی آید که آیا خوانندگانی مشخص از شخصیت هایی مشخص خوششان می آید یا بدشان می آید. آن ها کسی هستند که هستند و کاری را می کنند که داستان نیاز دارد. فقط به همین اهمیت می دهم.

 

مطالعه در کودکی

در کودکی، بیشتر یک طرفدار پیگیر بودم تا یک خوره ی کتاب. تلویزیون تا وقتی من ده ساله شدم در خانه ی ما نبود پس تصورات من در ابتدا با کلمات چاپی به حرکت در آمدند. کتاب های کمیک می خواندم و به کتابخانه ی عمومی می رفتم. داستان محبوب من در یک کتاب کمیک درباره ی گروهی از فوتبالیست ها بود که به «یک تیپ رفاقتی» احتمالاً در جنگ جهانی اول ملحق می شوند. با آن ها یک دست فوتبال بازی می کنند و همین طور که پیش می روند و از زمینی بدون صاحب به سمت سنگرهای آلمانی می روند، دریبل می کنند و توپ را به یکدیگر پاس می دهند. یک لانه ی مسلسل باز می شود ولی مهاجم با یک شوت دیدنی از سی یاردی یا بیشتر، توپ را مستقیم به صورت تفنگدار می زند و رفقا امن و پیروز می مانند. چرند با شکوهی برای یک بچه ی ده ساله است!