کناری نشستن و کاری نکردن و ترازنامه را بالا بردن، برای من معنایی نداشت. بله، این کاری محتاطانه و سنجیده و عاقلانه بود؛ اما کنار جاده پر بود از کارآفرین های محتاط و عاقل و سنجیده که از بین رفته بودند. من می خواستم با تمام قدرت پایم را روی پدال گاز فشار بدهم.
هر دونده ای این را می داند. کیلومترها می دوی و می دوی، بدون آن که واقعا دلیلش را بدانی. به خودت می گویی به خاطر هدفی این کار را می کنی یا دنبال جمعیتی هستی؛ اما دلیل حقیقی دویدن تو آن است کـه جایگزین آن یعنی ایستادن تو را تا سرحد مرگ می ترساند. به این ترتیب، در آن صبح سال 1962 به خودم گفتم: بگذار همه بگویند که ایده ات ابلهانه است... تو ادامه بده. نایست. حتی به ایستادن فکر هـم نکن تا این که به آن جا برسی و فکرت را زیاد مشغول این نکن که «آن جا» کجاست. هرچه پیش آمد فقط نایست.
بهتر از همه ی این ها این که او رقیبی سرسخت بود. در دوران بچگی، من و هوسر در حیاط پشتی خانه شان مسابقات طولانی و نفس گیر بدمینتون می دادیم. تابستان یکی از آن سال ها دقیقا 116 دور بازی کردیم. چرا 116 دور؟ برای این که هوسر 115 بار متوالی مرا شکست داد و من تا زمانی که ببرم، دست از بازی نکشیدم.