اتاق نشیمن دوباره کمی به چرخش افتاد. او گفت مال داداشت بود. او واژۀ بود را به خدمت گرفت نه بهخاطر اینکه آن کتاب دیگر وجود نداشت بلکه چون برادرخواندهام دیگر مالک آن محسوب نمیشد؛ چون میشد گفت برادرخواندهام دیگر مالک هیچچیز نبود. روی صندلی حصیری فرو ریختم. گفتم: «بود، نه هست.» بود، نه هست! جار زدم: «مرگ، پایان زندگی یک انسان است.»
آیا این همان چیزی بود که شاعرها به آن تنهایی میگویند؟ وقتی بزرگ میشویم پشت همان تنهایی خود را پنهان میکنیم که زمانی در کودکی از آن لذت میبردیم. (متأسفم که آرامشتان بههم خورد / پَتی یومی کاترِل / ص 59) داستان ضرباهنگ خوبی دارد. حرکت میکند تا شما را به سمت هدف نهایی ببرد. موضوع داستان با موضوع مترجم کتاب قرابت پیدا میکند و چقدر عجیب که آخرین کتاب مترجم همین کتاب است. متأسفم که آرامشتان بههم خورد.