کتاب من و پلاترو

Platero and I
کد کتاب : 15746
مترجم :
شابک : 978-9643518165
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 255
سال انتشار شمسی : 1392
سال انتشار میلادی : 1914
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب من و پلاترو اثر خوآن رامون خیمنس

یکی از بهترین آثار کلاسیک ادبیات مدرن اسپانیا. جادوی توصیفی محض... خوان رامون خیمنس با خرگوش کوچولوی خود پلاترو در مورد روستای مادری مادری‌اش در آندلس صحبت میکند. گفتگوی آنها پرتره‌ای از خیابان‌ها ، خانه ها ، حیوانات ، کودکان و ... را ترسیم می کند. همراه با سکوت خالصانه اش گاه به عنوان یک مشاهده‌گر و گاه شرکت کننده، روال زندگی روزمره ی دلخراش را بر دوش می کشد. خیمنس با اضطراب جست و جو می کند و خار بلندی را از سم پلاترو خارج می کن ، و الاغ نیز او را نوازش می کند. این کتاب که به صورت مجموعه ای از شعر نوشته است تنهایی یک انسان و دوست شدنش با یک خر را به تصویر می کشد. من و پلاترو شرح انسان گریزی کسی است که یک حیوان را به عنوان همدم خود انتخاب کرده است. خیمنس در ابتدا این کتاب را برای بزرگسالان نوشته بود اما به دلیل وجود شخصیت دوست داشتنی پلاترو کودکان نیز از این اثر استقبال کردند. خیمنس بیش از هفتاد کتاب نوشت ، و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1956 شد. او توسط جمهوری جدید به عنوان پیشگام و سرچشمه ی همه کسانی که پس از او به زبان اسپانیایی می نویسند ، مورد استقبال قرار گرفته است.

کتاب من و پلاترو

خوآن رامون خیمنس
خُوآن رامُن خیمِنِس (: Juan Ramón Jiménez Mantecón؛ ‏۲۴ دسامبر ۱۸۸۱، اسپانیا - ۲۹ مه ۱۹۵۸، پورتوریکو)، شاعر اسپانیایی بود. او جایزه نوبل ادبیات را در سال ۱۹۵۶ دریافت کرد. یکی از برجسته‌ترین خدمات وی به شعر مدرن، ایدهٔ «شعر ناب» بود.
قسمت هایی از کتاب من و پلاترو (لذت متن)
هنگام غروب آفتاب که من و پلاترو سر تا پامان یخ بسته است و قدم در تاریکی ارغوانی رنگ کوچه ی مختصری می گذریم که رو به روی بستر خشکیده ی رودخانه واقع است، بچه های فقرا در حال بازی هستند، یک دیگر را می ترسانند، ادای گداها را درمی آورند. یکی از آن ها گونی ای روی سرش کشیده است، دیگری خودش را به کوری زده است، سومی ادای آدم های لنگ را درمی آورد… آن وقت یک دفعه یک هوس دیگر به سرشان می زند و ورق برمی گردد،

در باغ چه قیامتی بر پا شد؛ بچه ها شادی می کردند، دست میزدند، مثل سپیده دم سرخ می شدند و می خندیدند. دیانا که از شادی پر در آورده بود، دنبال آنها می گذاشت، و به صدای شاد زنگوله خودش پارس میکرد، پلاترو که جو گیر شده بود، با جستی مثل بزغاله بدن سفیدش را آورد جلو، چند تا قر به کمرش داد و ایستاد روی دستهاش و به باد مطبوع و پاکی که می وزد جفتک هایی حواله کرد ...