تابستان 1956 بی آنکه مقصد خاصی را در نظر داشته باشم، از بیابانی گرم و پر گرد و خاک به روسیه بازگشتم. در هیچ جای روسیه کسی انتظارم را نمی کشید، چون 10 سال ناقابل بود که پا به آنجا گذاشته بودم. فقط دلم می خواست به مناطق مرکزی بروم که در آن خبری از گرما نیست و صدای برگ درختان جنگل به گوش می رسد. دلم می خواست در اعماق روسیه و دور از چشم دیگران جای بگیرم، البته اگر چنین جایی وجود می داشت.
هنگامی که از پله های اداره ی تحصیلات عمومی ایالت ولادیمیر بالا رفتم و پرسیدم بخش کارگزینی کجاست، با تعجب دیدم که کارمندان اینجا نه پشت درهای چرمی سیاه رنگ، بلکه پشت پارتیشن های شیشه ای، شبیه آنچه در داروخانه ها هست، نشسته اند. به هر حال، با کمرویی به پنجره ی کوچک نزدیک شده، خم شدم و پرسیدم: «ببخشید، شما احتیاج به معلم ریاضی ندارید؟ منظورم در جایی دور از ایستگاه راه آهن است. قصد دارم برای همیشه اینجا بمانم.» مدارک مرا حرف به حرف وارسی کردند. از این اتاق به آن اتاق رفتند و با جایی تماس گرفتند. برای آن ها هم غیرعادی و کم سابقه بود. تقاضا همیشه برای کار در شهر بود، آن هم تا حد امکان شهرهای بزرگ. سرانجام گفتند که می توانم به منطقه ی کوچکی به نام «ویوکایه پله» (دشت مرتع) بروم. شنیدن نامش هم کافی بود تا شادی و وجد وجودم را فرابگیرد و نام با مسمایی بود. ویوکایه پله، واقع در آبکندها و نیز تعدادی تپه دیگر، محصور در میان جنگل دارای برکه و آب بند، درست همان جایی بود که زندگی و مرگ در آن هر دو شیرین است.
خانه ی ماتریونا در همان نزدیکی بود. خانه ای بود با چهار پنجره کوچک روی دیواری سرد و بی روح و نه چندان زیبا، سقفی چوبی و شیب دار از دو طرف و پنجره تزیین شده اتاق زیر شیروانی. این خانه نسبتا مرتفع و با هجده ردیف الوار ساخته شده بود ولی تخته های سقف پوسیده بود و الوارهای دیوارها و در، که زمانی مستحکم بوده اند، به رنگ خاکستری درآمده و لایه رویی شان پوک شده بود. در ورودی بسته بود، ولی راهنمای من به جای این که در بزند، دستش را از پایین داخل کرد و چفت را که سد محکمی در مقابل احشام و آدم ها نبود، باز کرد.