کتاب مرگ و زندگی

death and Life
مجموعه آثار 3
کد کتاب : 1843
مترجم :
شابک : 978-600376359-3
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 108
سال انتشار شمسی : 1397
سال انتشار میلادی : 1938
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب مرگ و زندگی اثر جان اشتاین بک

«مرگ و زندگی» منتخبی است از ادبیات پراکنده جان استن بک در قالب یک مجموعه داستان. به مانند سایر شاهکارهای استن بک مفاهیم به کار برده شده در این داستان ها برای مخاطب ملموس و درد آشناست. در «مولی مورگان» به عنوان شاخص ترین داستان این کتاب، نویسنده به جای مقدمه چینی برای فرار از دنیای پر از ستم و نابرابری، مخاطبین را به رویارویی با واقعیت دعوت می کند. در بخشی از این داستان می خوانیم: « یک بار پدر رفت و دیگر برنگشت. هیچ وقت پول نمی فرستاد و کاغذ هم نمی نوشت اما این بار دیگر حسابی غیبش زد. تا دو سال منتظر شدند بعد مادرشان گفت او باید مرده باشه. بچه ها از این فکر لرزیدند، اما باور نکردند. چون آدمی به خوبی و زیبایی پدرشان نمی شد که بمیرد. لابد در گوشه ای از دنیا سرگرم ماجرایی تازه بود. لابد مشکلاتی بود که نمی توانست به خانه برگردد. روزی که آن دلیل ها از میان می رفت او می آمد. روزی با سوغات های بهتر و قصه های خوب تر از همیشه بازمی گشت. اما مادرشان می گفت لابد تصادفی شده. لابد مرده. مادرشان حواس پرت بود. آگهی های کار را می خواند که بتواند خرج خانه را تهیه کند. پسرها گل های کاغذی می ساختند و با خجالت می فروختند…»

کتاب مرگ و زندگی

جان اشتاین بک
جان ارنست استاینبک جونیور، زاده ی ۲۷ فوریه ۱۹۰۲ - درگذشته ی ۲۰ دسامبر ۱۹۶۸) که در منابع فارسی بیشتر با نام جان اشتاین بک شناخته می شود، یکی از شناخته شده ترین و پرخواننده ترین نویسندگان قرن بیستم آمریکاست. پدر جان، خزانه دار و مادرش آموزگار بود. پس از تحصیل علوم در دانشگاه استانفورد، در سال ۱۹۲۵ بی آنکه دانشنامه ای دریافت کرده باشد، دانشگاه را رها کرد و به نیویورک رفت. در این شهر خبرنگاری کرد و پس از دو سال به کالیفرنیا برگشت. مدتی به عنوان کارگر ساده، متصدی داروخانه، میوه چین و... به کار پرد...
قسمت هایی از کتاب مرگ و زندگی (لذت متن)
یک بار پدر رفت و دیگر برنگشت، هیچ وقت پول نمی فرستاد و کاغذ هم نمی نوشت. اما این بار دیگر حسابی غیبش زد. تا دو سال منتظر شدند. بعد مادرشان گفت او باید مرده باشد. بچه ها از این فکر لرزیدند. اما باور نکردند. چون آدمی به خوبی و زیبایی پدرشان نمی شد که بمیرد...

خانم مولی مورگان در «سالیناس» که از قطار پیدا شد سه ربع ساعت در انتظار اتوبوس ماند. در ماشین بزرگ جز راننده و خانم مولی، کسی نبود. زن گفت می دونین، من هیچوقت به «مزرع فلک» نرفتم، از جاده اصلی خیلی دوره؟ راننده گفت: تقریبا سه مایل» اونجا ماشینی گیر می آد که منو تا دره ببره؟ نه، مگه اینکه کسی بیاد سراغتون. پس مردم چه جوری می رن به اونجا؟ راننده با رضایت آشکاری چرخ های ماشین را از روی خرگوش له شده ای پیش راند و با پوزش گفت: فقط از رو مرده هاشون رد می کنم. تو تاریکی، وقتی نور به چشماشون میفته، از کنارشون رد می شم.

هنگامی که پدر می رفت، مادر بار دیگر نالان می شد و چشم هایش سرخ می شد. با غرولند از بچه ها می خواست که دوستش داشته باشند، انگار که دوست داشتن بقچه ای بود که می شد دستش داد." "یک بار پدر رفت و دیگر برنگشت. هیچ وقت پول نمی فرستاد و کاغذ هم نمی نوشت اما این بار دیگر حسابی غیبش زد. تا دو سال منتظر شدند بعد مادرشان گفت او باید مرده باشه. بچه ها از این فکر لرزیدند، اما باور نکردند. چون آدمی به خوبی و زیبایی پدرشان نمی شد که بمیرد. لابد در گوشه ای از دنیا سرگرم ماجرایی تازه بود. لابد مشکلاتی بود که نمی توانست به خانه برگردد. روزی که آن دلیل ها از میان می رفت او می آمد. روزی با سوغات های بهتر و قصه های خوب تر از همیشه بازمی گشت. اما مادرشان می گفت لابد تصادفی شده. لابد مرده. مادرشان حواس پرت بود. آگهی های کار را می خواند که بتواند خرج خانه را تهیه کند. پسرها گل های کاغذی می ساختند و با خجالت می فروختند.