بی معنایی، دوست من، مایه ی هستی است. همه جا و همیشه با ماست. حتی جایی که هیچ کس حاضر نیست ببیندش: در فجایع، در جنگ های خونین، در بدترین بدبختی ها. پذیرفتنش در شرایط وخیم و صدا کردنش به نام، شجاعت می خواهد. اما صحبت از به رسمیت شناختنش نیست، بلکه باید بی معنایی را دوست داشت. باید آموخت که چگونه آن را دوست داشت. اینجا، در این باغ، مقابل ما.
زمان شتابان می گذرد؛ به لطف آن، نخست زنده ایم، یعنی این که متهم هستیم و محاکمه شده ایم، سپس می میریم، و چند سال دیگر هم با کسانی می مانیم که ما را شناخته اند، ولی خیلی زود تغییر دیگری صورت می گیرد: مردگان به مردگان قدیمی بدل می شوند، فقط چند نفری، کسان بسیار نادری، نام خود را در خاطره ها باقی می گذارند ولی محروم از هر گونه گواه واقعی، از هر گونه خاطره ی درست، به عروسک های خیمه شب بازی بدل می شوند.
وقتی آدم درخشانی می کوشد زنی را اغوا کند، این زن احساس می کند که در مسابقه ای شرکت کرده است. ناگزیر می شود که او هم بدرخشد. بدون مقاومت تسلیم نشود. حال آن که بی معنایی او را می رهاند. از قید احتیاط ها آزاد می کند. توقع هیچ گونه حضور ذهنی او را ندارد. او را بی هم و غم و بنابراین آسان تر قابل دسترسی می کند. ولی بگذریم، در مورد داردلو، تو نه با یک نفر بی معنا، بلکه با یک نفر خودشیفته سر و کار داری. به معنای درست کلمه توجه کن: آدم خودشیفته، فردی مغرور نیست. آدم مغرور، دیگران را تحقیر می کند، برای دیگران ارزشی کم قائل می شود. خودشیفته برای دیگران ارزشی بیش قائل می شود، زیرا در چشمان هر کس، تصویر خودش را می یابد و می خواهد آن را زیبا کند. بنابراین با خوشرویی به تمام آینه هایش می پردازد.