وقتی در پلاشوف بودیم، یک نگهبان با تخته ای چوبی، ضربه ای به سر مادرم زد. ضربه در لحظه باعث پارگی پرده ی گوش مادرم شد. می گفت برای باقی عمرش می توانست صدای دو پسر به قتل رسیده اش را در آن گوشش بشنود.
مصاحبه ای تلویزیونی با جوزف کمپبل را به یاد می آورم. هیچ وقت تعریفش از قهرمان را فراموش نکرده ام. کمپبل گفت یک قهرمان، انسانی عادی است که بهترین کارها را در بدترین شرایط انجام می دهد. اسکار شیندلر، تجسم این تعریف است.
می توانست زندگی اش را وابسته به کار کشیدن از ما تا سر حد مرگ در نظر بگیرد، اما این کار را نکرد. در عوض، هر بار که از ما محافظت می کرد، زندگی خودش را در معرض خطر قرار می داد؛ او هیچ دلیل دیگری نداشت جز این که این کار را کار درست می دانست.