از خواب برمی خیزم، سمت دیگر تخت سرد است. انگشتانم را دراز می کنم، و گرمای بدن پریم را جستجو می کنم اما تنها رویه ی کرباسی و زبر تشک را حس می کنم. حتما خواب بد دیده و داخل رختخواب مادرم خزیده است. حتما همین کار را کرده است. امروز روز برداشت و جمع آوری است.
می گویم: «تو من را اینجا تنها نخواهی گذاشت.» چون اگر او بمیرد، من دیگر به خانه برنخواهم گشت. بقیه ی عمرم را در این میدان و در حال تلاش برای یافتن راهی به بیرون خواهم گذراند.
به آرنجم تکیه می دهم. روشنایی اتاق آن قدر هست که بتوانم ببینمشان. خواهر کوچکم، پریم، به پهلو خوابیده خود را در آغوش مادرم جمع کرده، و گونه هایشان به یکدیگر چسبیده است. مادرم در خواب جوان تر به نظر می رسد، هنوز خسته و نگران است اما خیلی شکست خورده و از پاافتاده نیست. چهره ی پریم به تازگی شبنم صبحگاهی است، و مانند اسمش به زیبایی گل پامچال است. یک زمانی مادرم نیز بسیار زیبا بود. یا این طور می گفتند ...