برای هر کسی راهی هست قبل از اینکه بمیرد .
بابا با سمانه حرف زده به گمانم. پرسید می خواهم خودم را آواره ی کجا کنم توی آن زمهریر؟ گفتم باید بیایم دنبال تو. نمی فهمد. گفت شش ماه است نامه نداده ای. از کجا معلوم هنوز همان جا باشی؟ خیلی شده. نه؟ هنوز همان جایی؟ توی همان اتاقی که عکسش را فرستاده بودی، با کاغذدیواری های صورتی؟ روبه روی همان دریاچه ی یخ زده ای که دختر و پسرها رویش سر می خورند؟ با آن اندام درشت و کشیده ی اسکاندیناویایی؟ همان هایی که بعد دو سال هنوز زبان شان را نمی فهمی؟ سردم است. تنم یخ زده. دوست دارم توی یک جای گرم بخوابم. از بابا پرسیدم چه قدر وقت دارم؟ فکر می کند ترسیده ام. من وقت ندارم عزیز دلم. می آیم پیش تو. آب گرم تمام تن آدم را توی خودش می گیرد. گرمم می کند. مامان خانه را پر گل کرده.