کتاب عشق نافرجام

The Turn
کد کتاب : 85198
مترجم :
شابک : 978-9642714513
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 135
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 1902
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

معرفی کتاب عشق نافرجام اثر لوئیجی پیراندلو

کتاب « عشق نافرجام» نوشته « لوئیجی پیراندلو» توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده است.
عشق نافرجام نام دومین رمان لوئیجی پیراندلو است. این کتاب که در ابتدا در سال 1902 توسط ویراستار نیکولو جیانوتا در کاتانیا منتشر شد.
داستان به سی فصل بسیار کوتاه تقسیم شده است که به نویسنده اجازه می‌دهد تا به سرعت موقعیت‌ها و محیط‌ها را تغییر دهد، و به طور متناوب موضوعات مختلف درگیر در طرح منحصربه‌فرد طرح‌شده توسط مارکانتونیو راوی، عامل رویدادهای عجیب و غریب و غیرقابل پیش‌بینی را به خط مقدم می‌آورد. این پدر چاق و سرسخت استلینا راه حلی دارد که به اعتقاد او باعث خوشبختی دخترش خواهد شد: ایجاد یک نوبت. به این معنا که او را به عنوان همسر به دون دیگو آلکوزر سالخورده و ثروتمند می‌سپارد و پس از مرگ او، او را به‌طور افسانه‌ای ثروتمند و راضی به تحسین‌کننده‌ی ناامید اما کثیف و فقیرش پپه آلتو می‌سپارد. مارکانتونیو آنقدر به کارآمدی این ایده متقاعد شده است که برای جلب رضایت همه در شهر می‌چرخد و در مورد آن صحبت می‌کند و سرسختانه اصرار می‌ورزد که حق با حرف کمیک «ragioniamo» است. (بیایید در این مورد استدلال کنیم!). اما ..

کتاب عشق نافرجام

لوئیجی پیراندلو
لویجی پیراندلو، زاده ی ۲۸ ژوئن ۱۸۶۷ و درگذشته ی ۱۰ دسامبر ۱۹۳۶، نمایشنامه نویس و رمان نویس ایتالیایی بود که در سال ۱۹۳۴ برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات شد. داستان های کوتاه او نیز شهرت زیادی دارد.لویجی پیراندلو در سیسیل متولد شد. پدر او بازرگان گوگرد بود و انتظار داشت که پسرش هم همان شغل را انتخاب کند. اما لوییجی در تحصیلاتش موفق بود و توانست در رشته ی ادبیات ادامه ی تحصیل دهد. او در سال ۱۸۸۷ وارد دانشگاه رم شد و بعد از آن برای تحصیل به بن رفت و آن جا تز دکترای خود را درباره ی گویش بومی سیسیلی تک...
قسمت هایی از کتاب عشق نافرجام (لذت متن)
آراﻣﺶ ییﻼق ﻫﻢ ﺑﻪ او آﺳﻮدگی ﺧﺎﻃﺮ نمی ﺑﺨﺸیﺪ. ﻧﻪ ﭼیﺰی می دیﺪ و ﻧﻪ ﭼیﺰی می ﺷﻨﻮیﺪ؛ ﻏﺮق در ﻋﺬاب درونی اش ﺑﻮد. در عین ﺣﺎل نمی ﺧﻮاﺳﺖ کﻪ ایﻦ ﻧﻮع تازه ی ﺣﺴﺎدت، رشک ﺑﺮدن ﺑﻪ ﻣﺮد ﺳﺎﻟﺨﻮرده ای، اﺳﺘﻠیﻨﺎ را ﺑیﺎزارد و نمیﺧﻮاﺳﺖ از ایﻨکﻪ ﺑﺎ اﺳﺘﻠیﻨﺎ ازدواج کﺮده ﺑﻮد اﺣﺴﺎس ﭘیﺸﻤﺎنی کﻨﺪ؛ ﭘﺸیﻤﺎنی اش ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﻋﺸﻖ تندی کﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ او ﺣﺲ میکﺮد، ﺣﺪت ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. اﮔﺮ ﺧﻮب می دانی کﻪ دوﺳﺘﺖ دارم و از ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﻣﻄﻤﺌﻦ هستی، دیﮕﺮ ﭼﺮا از ﻣﻦ می ﺗﺮسی؟ کﻪ ﮔﻔﺘﻪ اﺳﺖ کﻪ از ﺗﻮ میﺗﺮﺳﻢ؟ ﭼﺸﻤﺎن ﺗﻮ. اﺳﺘﻠیﻨﺎ بی درﻧﮓ ﻧﮕﺎﻫﺶ را ﺑﻪ ﭘﺎییﻦ اﻧﺪاﺧﺖ. ﻧﻪ! ﻣﺮا ﻧﮕﺎه کﻦ... ایﻦ ﭼﺸﻢﻫﺎ، ﭼﺸﻢﻫﺎی زنی ﻧیﺴﺘﻨﺪ کﻪ از ﺧﻮدش ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﺪ. اﺳﺘﻠیﻨﺎ، ﺷﺮم زده ﻋﺬر می آورد. ﺷﺎیﺪ، اﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮز خلق و ﺧﻮی ﺗﻮ را نمیﺷﻨﺎﺳﻢ و از ایﻦ واﻫﻤﻪ دارم کﻪ ﺗﻮ را ﻧﺎراﺣﺖ کﻨﻢ ﺑﺪون آن کﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻢ. ﭼیﺮو ﮔﻔﺖ: یﺎ ﺷﺎیﺪ ﺑیﺸﺘﺮ از ایﻦ ﺑﺎﺑﺖ اﺳﺖ کﻪ قلب ﺗﻮ، وﺟﺪان ﺗﻮ ﺗﺎ اندازه ای آزارت می دهد. شب و روز، همواره چکشی بر مغزش فرو می کوفت.