داستان رمان «خانم دَلُوِی» اثر «ویرجینیا وولف» در ماه ژوئن سال 1923 رقم می خورد. «جنگ جهانی اول» در اواخر سال 1918 به پایان رسید، و اگرچه بریتانیا در عمل جنگ را با پیروزی به پایان رساند، صدها هزار سرباز بریتانیایی هنگام نبرد جان باختند و کشور، زیان های اقتصادی بزرگی را متحمل شد. ایرلند در سال 1922 از «پادشاهی متحد بریتانیا» جدا شد، و بسیاری از مستعمرات بریتانیا در دهه های بعد به استقلال دست یافتند، از جمله هند.
کتاب «خانم دلوی» به انتقاد از محافظهکاری و سنتگرایی طبقات بالای جامعه در این دوره می پردازد، و به شکل همزمان، تراژدیِ نسلِ موسوم به «نسل از دست رفته» را پس از پایان جنگ جهانی اول به تصویر می کشد.
اثری مشابه با کتاب «خانم دلوی» که احتمالا بر آن تأثیرگذار واقع شد، رمان «اولیس» اثر «جیمز جویس» است: یکی دیگر از متون مدرنیستی برجسته که در طول یک روز، «جریان سیال ذهنِ» چندین کاراکتر را پی می گیرد. همچنین «وولف» هنگام خلق رمان «خانم دلوی»، مشغول مطالعهی آثار کلاسیک یونانی، از جمله حماسه «ادیسه»، بود و به شکل خاص، نمایشنامه «آنتیگونه» را اثری مهم از دیدگاه «فمینیستی» تلقی می کرد.
یکی از نام های اولیه برای رمان «خانم دلوی»، «ساعت ها» بود. نویسندهی آمریکایی، «مایکل کانینگهام» رمانی را به همین نام در سال 1998 به چاپ رساند که جایزه «پولیتزر» را از آن خود کرد. کتاب «ساعت ها» به سه زن می پردازد که زندگیشان به واسطهی داستان «خانم دلوی» تحت تأثیر قرار می گیرد؛ این رمان موفق از «کانینگهام» اندکی بعد به فیلمی اقتباسی تبدیل شد که جایزه «اسکار» را نیز به دست آورد.
«ویرجینیا وولف» با خلق آثاری ماندگار و جریانساز، نام خود را در کنار سایر بانوان برجسته در ادبیات انگلیس، از جمله «جین آستن»، «خواهران برونته»، و «جورج الیوت» قرار داد.
«کلاریسا» حتم داشت که آدم حتی وسط ترافیک یا وقتی نیمهشب از خواب می پرید، سکوت خاصی را احساس می کرد، یا نوعی ابهت را؛ مکثی بیانناپذیر؛ یک تعلیق (اما شاید قلبش باشد که می گویند بر اثر آنفولانزا ضعیف شده)، پیش از صدای ضربه های ساعت «بیگ بن». خب! چه همهمهای. اول یک آژیر آهنگدار؛ بعد ضربه های ساعت، حذفنشدنی. دایره های سربی در فضا حل می شدند. در حال رفتن به آن سوی «خیابان ویکتوریا» با خود گفت ما عجب دیوانه هایی هستیم.—از کتاب «خانم دلوی» اثر «ویرجینیا وولف»
تنهایی
«وولف» در طول رمان «خانم دلوی»، دریچهای را رو به ذهن کاراکترهایش می گشاید و به شکل همزمان، روابط و پیوندهای بیرونیِ آن ها با سایر افراد را به تصویر می کشد. این نوع از ساختاربندی، مجموعهای پیچیده و چندوجهی از روابط را به وجود می آورد، و کاراکترهای داستان به روش هایی گوناگون با تنهایی ها، جنبه های خصوصی، و تعامل های درونِ این روابط مواجه می شوند.
با این حال، جنبهی خصوصی و شخصیِ روح یا ذهن، در داستان همیشه مثبت تلقی نمی شود و اغلب خود را در قالب تنهایی نشان می دهد. «وولف» این مفهوم تنهاییِ روح را تقریبا در همهی تعاملات میان کاراکترها تصویر می کند و افکار درونیِ پربارِ انسان ها را در مقابل تلاش های اغلب پیشپاافتاده و ناموفق آن ها برای برقراری ارتباط با یکدیگر قرار می دهد. «وولف» از طریق تأکید بر مفاهیم «حریم شخصی»، «تنهایی»، و «روابط ناموفق»، نشان می دهد که ایجاد پیوندهای معنادار و راستین در دنیای مدرن تا چه اندازه ممکن است دشوار باشد.
زمان
رمان «خانم دَلُوِی» در طول یک روز رقم می خورد، و «وولف» در نوع ساختاربندی داستان، مفهوم «گذر زمان» را مورد توجه قرار می دهد. فاصله یا توقفی مرسوم میان فصل های داستان وجود ندارد، و آشکارترین چیزی که میان بخش های روایت فاصله ایجاد می کند، به صدا درآمدن زنگ ساعت «بیگ بِن» همزمان با پیشروی روز است. تمام رویدادهای رمان آنقدر فشرده و متراکم هستند (و معمولا از افکار و خاطرات شکل گرفتهاند) که سپری شدن چند دقیقه در داستان ممکن است چندین صفحه از کتاب را به خود اختصاص دهد.
همانطور که پیشتر گفتیم، یکی از نام های اولیه برای کتاب، «ساعت ها» بود، به همین خاطر واضح است که مفهوم «زمان» نقشی تعیینکننده را در داستان ایفا می کند. «وولف» از طریق صدای زنگِ سپری شدنِ ساعت ها و حضور همیشگیِ گذشته و خاطرات، بر ماهیت سیال و شخصی زمان (که همزمان می تواند خطی و دایرهوار باشد) تأکید می کند.
روانشناسی
رمان «خانم دلوی» به شکل عمده از «دیالوگ درونی» و «جریان سیال ذهن» (تکنیکی مدرنیستی که «وولف» یکی از پیشگامان آن بود) شکل گرفته است، به همین خاطر سازوکارهای درونی ذهن کاراکترها اهمیتی زیادی در داستان دارد. خود «وولف» با بیماری روانشناختی دست به گریبان بود، و جنبه هایی مشخص از مشکلات روانشناختیِ خودش در کتاب به چشم می خورد، بهخصوص در کاراکتر «سپتیموس».
«وولف» نگرشی انتقادآمیز و آمیخته با بیاعتمادی نسبت به رویکردهای پزشکان در رابطه با روانشناسی داشت، و این بیاعتمادی را به شکل آشکار می توان در دو کاراکتر، «دکتر هُلمز» و «سِر ویلیام برَدشا»، مشاهده کرد. کاراکتر «سپتیموس» نمونهای تراژیک از این موضوع است که تلاش پزشکانِ وقت برای ایجاد تغییر در بیماران به جای درک و بررسیِ حقیقیِ وضعیت روانی آن ها، تا چه اندازه می تواند آسیبزننده باشد.
«وولف» از طریق کاراکتر «سپتیموس»، سازوکارهای درونیِ PTSD (اختلال اضطراب پس از سانحه) و بیماری روانشناختی را به تصویر می کشد، و بهواسطهی سایر کاراکترها، تصویری جذاب و پراحساس از چگونگی درک حواس بیرونی و گذر زمان توسط ذهن را می آفریند. او با ارائهی متن هایی بلند و شاعرانه، تجربهی تصاویر، صداها، خاطرات، و «جریان سیال ذهنِ» شخصیت ها را به شکل همزمان شبیهسازی می کند. علم روانشناسی در زمانهی «وولف»، همچنان حوزهای نوپا به حساب می آمد، اما او از طریق شخصیتپردازی های استادانه و چندوجهی، دانش خود از چگونگی کارکرد ذهن را به نمایش می گذارد و شخصیت هایی را به وجود می آورد که نشانگر سازوکارهای درونیِ ذهن های گوناگون هستند.
«خانم دلوی» گفت: «من گردش در لندن را دوست دارم. واقعا بهتر از قدم زدن بیرون شهر است.» متأسفانه آن ها آمده بودند تا چند دکتر را ببینند. مردم معمولا به لندن می آمدند تا به سینما یا اپرا بروند یا دخترشان را به گردش ببرند، اما خانوادهی «ویتبرِد» آمده بودند تا «چند دکتر ببینند». در گذشته «کلاریسا» بارها برای دیدنِ «اِوِلین ویتبرِد» به استراحتگاه بیماران رفته بود. «اِوِلین» باز مریض بود؟ «هیو» گفت حالِ «اِوِلین» اصلا خوب نیست؛ هیکل کشیده، مردانه و بسیار متناسبش در حالی که صاف و محکم ایستاده بود، کمی متورم به نظر می رسید و مرعوبکننده بود (همیشه بیش از اندازه خوب لباس می پوشید، اما این کار حتما به دلیل شغل ناچیزش در دربار لازم بود).—از کتاب «خانم دلوی» اثر «ویرجینیا وولف»
مرگ
اگرچه بخش عمدهی رویدادهای رمان به تدارکات برای برگزاری یک مهمانیِ نهچندان مهم مربوط می شود، مفهوم «مرگ» حضوری همیشگی در نوع افکار و رفتارهای کاراکترها دارد. نمونهی آشکار این نکته، «سپتیموس» است که وضعیتش به عنوان سرباز سابق جنگ نشان می دهد چگونه مرگ و خشونت ناشی از «جنگ جهانی اول» به ذهن و روان او آسیب زده است.
کاراکتری دیگر به نام «پیتر والش» از پیر شدن و مردن هراس دارد، به همین خاطر تلاش می کند تا از طریق زیستن در رویاهایش و به دست آوردن محبت زنان جوانتر، وانمود کند که جوان و شکستناپذیر است. قهرمان زن داستان، «کلاریسا دلوی»، نیز به شکل پیوسته به مرگ می اندیشد، حتی وقتی مشغول لذت بردن از زندگی، گپوگفت با دوستانش، و برگزاری مهمانی است. او از همان ابتدا خطرِ ناشی از «زیستن حتی برای یک روز» را احساس می کند و به شکل مکرر نقلقولی از نمایشنامه «سیمبلین» اثر «ویلیام شکسپیر» را به خاطر می آورد: «دیگر نه هراسی از گرمای خورشید / و نه خشم متلاطم زمستان».
«ویرجینیا وولف» از طریق پرداختن به زندگی درونی کاراکترهایش در رمان «خانم دَلُوِی»، روش های گوناگون آن ها برای مواجه شدن با هراس ناشی از زندگی و مرگ را به تصویر می کشد.