معرفی کتاب بالزاک و خیاط کوچولوی چینی اثر دای سیجی
محمدعلی فائزی
کتاب بالزاک و خیاط کوچولوی چینی، رمانی نوشته ی دای سیجی است که اولین بار در سال 2000 به چاپ رسید.
در این داستان مسحورکننده درباره ی جادوی کتاب خواندن و شگفتی بیداری عشق در زندگی انسان، دو پسر شهریِ بداقبال به منظور بازآموزی، هنگام انقلاب فرهنگی جنجال برانگیز چین، به روستایی کوهستانی و دوردست فرستاده می شوند. این دو پسر آن جا با دختر خیاط روستا آشنا می شوند و گنجینه ای مخفی از آثار کلاسیک غربی را که به چینی ترجمه شده اند، می یابند. آن ها سعی می کنند با دختر خیاط رابطه ای برقرار کنند و به شکلی مخفیانه، شروع به خواندن این آثار ممنوعه می کنند؛ این دو پسر در طول این مسیر می آموزند که از پیرامون سخت و ظالمانه ی خود فاصله بگیرند و به دنیاهایی قدم بگذارند که هیچ وقت تصورش را هم نمی کردند.
کتاب بالزاک و خیاط کوچولوی چینی
دای سیجی، زاده ی سال 1954، نویسنده و فیلمساز چینی/ فرانسوی است.سیجی در سیچوآن چین به دنیا آمد. او از همان دوران کودکی عاشق خواندن کتاب و اندیشیدن بود. سیجی برای نوشتن اولین کتاب خود از تجربیاتش در کمپ بازآموزی سیچوآن در طول انقلاب فرهنگی چین استفاده کرد. او پس از بازگشت از این کمپ، تحصیلات خود را ادامه داد و مدرک تدریس گرفت. سیجی پس از مدت کوتاهی تدریس در یکی از دبیرستان های شنجو، به دپارتمان تاریخ دانشگاه سیچوآن رفت و به مطالعه ی تاریخ هنر پرداخت.
A funny, touching, sly and altogether delightful novel.
رمانی بامزه، تأثیرگذار، زیرکانه و به طور کلی لذت بخش.
Washington Post Book World
Poignant, humorous, and romantic.
گزنده، طنزآمیز و عاشقانه.
New York Times
قسمت هایی از کتاب بالزاک و خیاط کوچولوی چینی (لذت متن)
کدخدای ده، که تقریبا پنجاه سال داشت، وسط اتاق، نزدیک اجاق زغالی روشنی چهارزانو نشسته بود که توی زمین کنده شده بود و ویولن مرا وارسی می کرد. در میان باروبنه ی دو «پسر شهری» - اسمی که دهاتی ها روی من و لوئو گذاشته بودند - این تنها وسیله ای بود که رنگ و رویی عجیب و غریب داشت و بوی تمدن می داد؛ چیزی که سوءظن دهاتی ها را برمی انگیخت. یکی از آن ها با چراغی نفتی نزدیک شد تا شناسایی آن وسیله آسان تر شود. کدخدا ویولون را عمودی بالا برد و مثل یک مامور گمرک دقیق که دنبال مواد مخدر می گردد، به دقت سوراخ سیاه جعبه را نگاه کرد.
او گفت که یک چیز را از بالزاک آموخته است: این که زیبایی یک زن، گنجی است که نمی شود روی آن قیمت گذاشت.
خیلی بدشانس بودیم. زمانی که خواندن را درست یاد گرفتیم، دیگر چیزی برای خواندن باقی نمانده بود.