کتاب چرا از اوانس نپرسیدند

Why Didn't They Ask Evans
کد کتاب : 2142
مترجم : پروانه دادبخش
شابک : 978-964-563-860-1
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 328
سال انتشار شمسی : 1395
سال انتشار میلادی : 1934
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : ---

آگاتا کریستی پرفروش ترین نویسنده داستان های جنایی در جهان

دو سریال بر اساس این کتاب در سال های 1980 و 2008 ساخته شده است.

معرفی کتاب چرا از اوانس نپرسیدند اثر آگاتا کریستی

کتاب چرا از اوانس نپرسیدند، رمانی نوشته ی آگاتا کریستی است که اولین بار در سال 1934 به چاپ رسید. بابی جونز مشغول بازی گلف است که به شکلی اتفاقی توپ را به لبه ی پرتگاهی سنگی می اندازد. توپ گم می شود اما بابی روی سنگ های زیر پرتگاه، بدن آسیب دیده ی مردی را پیدا می کند که در حال مرگ است. مرد آسیب دیده چشمانش را باز می کند و با آخرین نفسی که در سینه دارد، می گوید: «چرا از اوانس نپرسیدند؟» بابی که از شنیدن این جمله و به طور کلی دیدن این صحنه شوکه شده، به همراه دوست سرزنده و پرانرژی خود، فرانکی، تصمیم می گیرد تا هر طور که شده از اسرار پشت پرده ی این معمای عجیب پرده بردارد؛ تصمیمی که هم خودش و هم فرانکی را با خطرات و چالش هایی مرگبار مواجه خواهد کرد.

کتاب چرا از اوانس نپرسیدند

آگاتا کریستی
آگاتا کریستی، زاده ی ۱۵ سپتامبر ۱۸۹۰ و درگذشته ی ۱۲ ژانویه ۱۹۷۶، نویسنده ی انگلیسی داستان های جنایی و ادبیات کارآگاهی بود.آگاتا کریستی با نام اصلی آگاتا مری کلاریسا میلر در شهر تورکی در ناحیه ی دوون انگلستان به دنیا آمد. پدر آمریکایی اش فردریک میلر نام داشت. مادرش کلارا بومر انگلیسی و از خانواده ای اشرافی بود. آگاتا به دلیل آمریکایی بودن پدر می توانست تبعه ی ایالات متحده نیز باشد، ولی هرگز از آن کشور تقاضای تابعیت نکرد. آگاتا دارای یک خواهر و یک برادر بود که هر دوی آن ها از وی بزرگ تر بودند.آ...
نکوداشت های کتاب چرا از اوانس نپرسیدند
Agatha Christie had one of the most creative minds in mystery fiction.
آگاتا کریستی، صاحب یکی از خلاق ترین ذهن ها در داستان های معمایی بود.
Nevada Barr

A story that never exhausts the reader’s patience or ingenuity.
داستانی که هیچوقت صبر و هوش مخاطب را ضایع نمی کند.
Time Magazines Literary Supplement

Christie, as usual, performs her magic with storytelling.
کریستی، طبق معمول، جادوی خود در داستان سرایی را به نمایش می گذارد.
Reviewing the Evidence

قسمت هایی از کتاب چرا از اوانس نپرسیدند (لذت متن)
بابی گفت: «راه عابر پیاده از آن طرف است. ولی بعید می دانم توپ تا آنجا رفته باشد. با وجود این، فکر کنم صدایی شنیدم. تو نشنیدی؟» دکتر گفت صدایی نشنیده. بابی رفت دنبال توپ. پیدا کردن توپ مشکل بود، ولی بالاخره یافتش. جایی دور از دسترس بود. افتاده بود لای بوته خار بزرگی. چند تا لگد به بوته خار زد تا توپ افتاد. برش داشت و رفت. به دوستش گفت دیگر در این منطقه بازی نمی کند. دکتر آمد به طرف او، چون منطقه بعدی نزدیک پرتگاه بود.

بابی آهسته از کناره های پرتگاه پیش رفت. می دانست یک جا هست که راحت می تواند پایین برود. توپ جمع کن ها از همین جا می رفتند. از لبه ی پرتگاه خودشان را به پایین می آویختند و چند دقیقه بعد در حالی که نفس نفس می زدند، پیروزمندانه برمی گشتند. بابی ناگهان خشکش زد. همبازی اش را صدا زد و گفت: «بیا اینجا ببینم، دکتر جان. به نظرت این چیه؟» حدود پانزده متر پایین تر چیزی روی زمین افتاده بود که شبیه کپه ای لباس کهنه بود. دکتر نفسش بند آمد و گفت: «ای وای، یک نفر از بالای پرتگاه افتاده. باید برویم کمکش کنیم.»

با خودش گفت: «چه روزگار نامردی! با یک حرکت و یک قدم اشتباه، زندگی به آخر می رسد. آن هم آدمی که به نظر سالم بوده و شاید در زندگی اش یک روز هم بیماری را تجربه نکرده. با اینکه در این لحظات آخر عمر رنگش پریده، پیداست که پوست برنزه سالمی داشته. مردی که اهل طبیعت و هوای آزاد بوده و شاید حتی در خارج زندگی کرده.» با دقت بیشتری نگاهش کرد. موهای خرمایی فرفری اش تازه در قسمت شقیقه ها داشت سفید می شد. بینی بزرگ و چانه ی محکمی داشت و دندان های سفیدش از بین لب های بازش نمایان بود. بعد چشمش افتاد به شانه های پهن و دستهای چغر و زیبایش. پاهایش با زاویه ی عجیبی از هم باز بود. بابی لرزید و دوباره نگاهش افتاد به صورتش. چهره ای جذاب و خنده رو و خلاق و مصمم داشت. چشم هایش احتمالا آبی بود...