او حدود سی سال سن داشت. تکیده و قدبلند بود. وقتی می نشست به گونه ی اغراق آمیزی خم و راست می شد اما تا می ایستاد، از حرکاتش کاسته می شد. تا حدودی بی تعارف بود. ولی با بی خیالی محض لباس نمی پوشید. چهره ی رنگ پریده و بی حالت او، حتی نمی توانست دردمندی اش را به روشنی نشان دهد. خود را فرد دشواری جلوه می داد، دقیق تر بگویم، این چهره می خواست کدام دردها را بیشتر برنماید؟ به نظر می آمد به چیزهایی مثل محرومیت، هراس و سرانجام آرامش برخاسته از درد اشاره می کرد. حالاتی که کسی می تواند از خود بروز دهد که سرد و گرم روزگار را چشیده باشد.
همیشه شامی اندک می خورد و پشت بند آن، سیگاری از توتون ارزان قیمت دود می کرد. با دقت و بی اعتمادی و با حالتی خاص، مهمانان حاضر را می نگریست، ولی با این نظاره کردن، نمی خواست با کنجکاوی آن ها را بررسی کند. بلکه می خواست در وجود آن ها یکسان سهیم باشد، بی آن که بخواهد خطوط چهره یا شخصیتشان را جزء به جزء برجسته کند. این ویژگی، بیش از همه، علاقه ی مرا نسبت به او برانگیخت. دقیق تر که نگاهش کردم دریافتم در چهره ی او، بیش و کم، نشانی از درایت دیده می شود. دردی خاموش در چهره اش نهان بود. دردی که در چهره ی دیگران به دشواری می شد تشخیص داد.
برحسب تصادف از یکی از پیشخدمت های رستوران شنیدم که کارمند تجارت خانه ای در همان حوالی است. روزی، در خیابان زیر پنجره ی ما حادثه ای روی داد. دو جوان همدیگر را می زدند. در همان لحظه کسی که در طبقه ی میانی مهمانخانه بود مثل من به سوی پنجره رفت، به او چیزی گفت و او همان گونه پاسخ داد. صدایش طنین خسته و مرددی داشت، همانند انسانی که انتظار هیچ چیز را نمی کشد، زیرا انتظار کاملا بی فایده است.