وجدان یکی از ناگوارترین چیزهایی است که انسان دارد؛ اگرچه خوبی های زیادی دارد ولی به زحمتش نمی ارزد.
من آمریکایی هستم. در هارتفورد ایالت کانکتیکات درست بالای رودخانه در روستایی متولد و بزرگ شدم. بنابراین یک ینگه دنیایی واقعی و کار بلد هستم. بله، و تقریبا خالی از احساسات عاطفی یا به عبارت دیگر خالی از طبع شعر. پدرم آهنگر بود و عمویم بیطار و من در کودکی هر دو کار را یاد گرفتم. سپس به کارخانه ی اسلحه ی بزرگی رفتم و حرفه ی اصلی ام را آموختم؛ تمام آنچه را که مربوط به کار بود فرا گرفتم. ساختن همه چیز را یاد گرفتم: تفنگ، ششلول، توپ، دیگ بخار، موتور و تمام انواع ماشین آلاتی که کارها را آسان می کند. من می توانم تمام چیزهای موردنیاز انسان را بسازم، هر چیزی را، فرقی نمی کند و اگر روش جدیدی برای ساختن آن وجود نداشته باشد، به آسانی غلتاندن کنده ی درخت، اختراعش می کنم. خلاصه، در کارخانه سرکارگر شدم و دو هزار نفر زیر دستم بودند.
خب، چنین آدمی کله اش پر باد می شود و حرف کسی را قبول نمی کند. آدمی که دو هزار مرد خشن زیر دستش باشند مثل خروس جنگی می شود، به هر حال من این طوری بودم. تا این که حریفی پیدا شد و حقم را کف دستم گذاشت. سوءتفاهمی میان من و او که هرکول صدایش می زدیم، پیش آمد و برای رفع آن دست به دیلم بردیم. او ضربه ای به سرم زد که همه چیز جلوی چشمم ترک برداشت، انگار همه ی قطعات جمجمه ام از جا در آمدند و هر قطعه روی قطعه ی کناری اش افتاد. دنیا در نظرم تیره و تار شد و دیگر چیزی نفهمیدم. حداقل تا مدتی هیچ چیز نفهمیدم.