کتاب شرافت و شیطان

The Regent's Daughter
کد کتاب : 41125
مترجم :
شابک : 978-9642575817
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 376
سال انتشار شمسی : 1398
سال انتشار میلادی : 2016
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

دختر نایب السلطنه
The Regent's Daughter
کد کتاب : 50321
مترجم :
شابک : 978-9647619066
قطع : وزیری
تعداد صفحه : 520
سال انتشار شمسی : 1390
سال انتشار میلادی : 1893
نوع جلد : زرکوب
سری چاپ : 6
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب شرافت و شیطان اثر الکساندر دوما

کتاب حاضر، داستانی است که در آن «گاستن» جوانی است که درصدد گرفتن انتقام مرگ برادرش است؛ او نایب السلطنه فرانسه « دوک دورلئان» را مسبب مرگ برادرش می داند به همین علت با گروهی همدست می شود و خود شخصا مسئولیت کشتن «دوک دورلئان» را به عهده می گیرد.

خواندن هریک از رمان های تاریخی الکساندر دوما (Alexandre Dumas)، مانند حضور در یک آموزشگاه دروس تاریخی است. آن هم دروسی که با علاقه و می توان گفت با لذت خوانده می شود و توشه ای از اطلاعات تاریخی و اوضاع اجتماعی برای خواننده باقی می گذارد.

کتاب شرافت و شیطان

الکساندر دوما
دوما به خاطر رمان های ماجراجویانه فراوانش یکی از مشهورترین نویسندگان فرانسه به شمار می رود. بسیاری از رمان های او، از قبیل «سه تفنگدار»، «ملکه مارگو» و «گردنبند ملکه» رمان هایی دنباله دار و سریالی هستند. او علاوه بر رمان نویسی، مقاله نویس، نمایش نامه نویس و خبرنگار پرتوانی بود.
قسمت هایی از کتاب شرافت و شیطان (لذت متن)
وقتی نیمه شب فرا رسید، گاستن به راحتی دراز کشید و به حوادثی که در گذشت طول روز بر او گذشته بود اندیشید. بعد از آن رویدادها دیگر جوش و خروشی نداشت. به همین خاطر هم به زودی به خواب رفت. چه مدت خواب بود، نمی دانست، اما سرانجام صدایی، او را هراسان از خواب بیدار کرد. گویی صدای زنگی را شنیده بود، اما در تاریکی هر چه چشم انداخت نه زنگی را می دید و نه کسی را که زنگ را به صدا درآورده بود. خموشانه به اطراف خود نظر کرد، گوش فرا داد، آنقدر تا سرانجام دریافت صدا از میان بخاری می آید. برخاست و به سوی صدا رفت، منتظر شنیدن صدای زنگ بود، اما حالا صدای ضربات مکرری را می شنید که به کف تخته اتاق کوبیده می شد. واضح بود، صدای زنگ و این ضربات علایمی بود که زندانیان همسایه به او می دادند. برای اینکه اتاق کمی روشن تر شود تا بتواند بهتر ببیند، پرده جلوی پنجره را کنار زد. مهتاب بود و روشنایی آن به درون اتاق می آمد. گاستن به طرف بخاری برگشت، دستش را دراز کرد و طنابی به دستش آمد. به طناب زنگی بسته بودند. گاستن طناب و زنگ را به سوی خود کشید، اما زنگ جلو نیامد. صدایی گفت: