آشنایی با ساختار روایت و «آرک داستانی»



این آرک (یا کمان) از رویدادهای درون داستان شکل می گیرد و همچنین، ضرباهنگ قصه را نیز تعیین می کند.

«آرک داستانی» یا «قوس روایی» عنصری بسیار مهم است که به ساختار و شکل داستان اشاره دارد. این آرک (یا کمان) از رویدادهای درون داستان شما—توالیِ اتفاقات در طرح داستانی—شکل می گیرد و همچنین، ضرباهنگ قصه را نیز تعیین می کند. اگر می خواهید مخاطبین را از ابتدا تا انتها به داستان خود مجذوب نگه دارید و یک پایان بندی رضایت بخش را برای آن ها به تصویر بکشید، داشتن یک «آرک داستانی» درست و قابل قبول، کاملا ضروری است.

 

 

 

 

«آرک داستانی» چیست؟

 

«قوس روایی» عبارتی است که روند پیشروی کامل یک داستان را توصیف می کند. هر داستان، دارای بخش هایی مشخص است: یک آغاز نسبتا آرام، میانه ای که تنش، کشمکش های شخصیت ها و ضرباهنگ داستان در آن به اوج می رسد، و پایانی که کشمکش اصلی قصه در آن حل و فصل می شود. احتمالا با یکی از نمونه های کلاسیک «آرک داستانی» آشنا هستید: پسر، دختر را ملاقات می کند، او را از دست می دهد و در نهایت دوباره به دست می آورد. البته این نمونه بیش از اندازه ساده به نظر می رسد، که همین گونه هم هست. اضافه کردن پیچیدگی ها و جنبه های مختلف به یک «آرک داستانیِ» ساده و پایه ای، بخشی مهم از چیزی است که باعث تمایز داستان ها از یکدیگر می شود، حتی وقتی داستان ها ظاهرا درباره ی ایده ها و مفاهیمی یکسان باشند.

برای درک بهتر «آرک داستانی»، می توان آن را مشابه با ساختار یک نمایشنامه ی ساده در نظر گرفت. در این قالب، سه بخش (یا پرده) برای روایت داستان وجود دارد. در پرده ی اول، نویسنده مخاطبین را با شخصیت ها، محیط و ریشه های کشمکش اصلی آشنا می کند. در پرده ی دوم، شخصیت ها تغییر می کنند و نسبت به کشمکش ها و شرایط حاکم واکنش نشان می دهند. آن ها همچنین تلاش برای حل کردن مشکل اصلی را در این بخش آغاز می کنند. در پرده ی سوم نیز، شخصیت ها مشکل اصلی را از میان برمی دارند و داستان پایان می یابد.

 

 

تفاوت میان «آرک داستانی» و «پیرنگ»

 

طرح داستانی یا «پیرنگ» از تک تک رویدادهای درون داستان شکل می گیرد، در حالی که «آرک داستانی» در واقع چگونگی توالی آن رویدادها را نشان می دهد. تصور کنید هر صحنه از داستان شما، روی کارتی کوچک خلاصه شده است: کل دسته ی کارت ها، پیرنگ داستان است اما توالی و ترتیبی که کارت ها را قبل و بعد از یکدیگر قرار داده، «آرک داستانی» است.

از همین رو، دقت کردن به این عنصر بسیار مهم است. چه می شود اگر نخستین صحنه ای که خلق کرده اید، تأثیر بیشتری داشته باشد اگر در میانه ی داستان به کار رود؟ نظم بخشیدن به پیرنگ و تبدیل آن به یک «آرک داستانیِ» منسجم به مخاطبین کمک می کند که به مؤثرترین شکل در داستان حرکت کنند و از آن لذت ببرند. اگر «پیرنگ» را اسکلت داستان در نظر بگیریم، «آرک داستانی» ستون مهره ها خواهد بود—خطی مرکزی که نشانگر روند پیشروی «پیرنگ» از ابتدا تا انتها است.

 

 

تفاوت میان «آرک داستانی» و «آرک شخصیت»

 

همانطور که از نام این دو مشخص است، «آرک داستانی» در واقع «پیرنگ» را در مقیاسی بزرگ و کلی نشان می دهد در حالی که «آرک شخصیت»، نشانگر سفر درونی هر کاراکتر هنگام رقم خوردن «پیرنگ» است. یکی دیگر از نقاط تمایزِ مشخصِ این دو، این است که «آرک داستانی» عوامل بیرونی دارد و «آرک شخصیت» عوامل درونی؛ و هر کدام از کاراکترهای اصلی (و حتی گاهی اوقات کاراکترهای ثانویه)، «آرک شخصیت» مختص به خودشان را دارند. 

با این وجود، «آرک داستانی» و «آرک شخصیت» همیشه رابطه ای دوطرفه با هم دارند. هر نقطه ی مهم در «آرک داستانی» باید شخصیت ها را به اهداف و خواسته هایشان نزدیکتر، و یا دورتر، سازد. شرایط و کشمکش هایی که شخصیت ها با آن مواجه می شوند، بخشی از «آرک داستانی» است اما شیوه ی واکنش کاراکترها به این شرایط و تغییرات صورت گرفته در آن ها در نتیجه ی این کشمکش ها، در قلمرو «آرک شخصیت» قرار می گیرد.

 

 

چگونه «آرک داستانی» خلق کنیم؟

 

در سال 1863، رمان نویسی به نام «گوستاو فرایتاگ» الگوهای رایج در پیرنگ داستان ها را مورد مطالعه قرار داد. او این ایده را مطرح کرد که هر «آرک داستانی» شامل 5 مرحله ی دراماتیک است: «مقدمه»، «جریان خیزنده»، «اوج»، «جریان کاهنده»، و «پایان». این الگو به خاطر شکل صعودی و نزولی خود، «هرم فرایتاگ» نام گرفته است.

 

 

مقدمه

 

این مرحله در واقع همان «پرده ی اول» در الگوی سه مرحله ایِ نمایشنامه ها است. نویسنده در این بخش، کارهای مهم زیادی را به انجام می رساند: آغاز داستان، معرفی شخصیت ها، کاشتن بذرهای کشمکش ها، و ارائه ی میزانی کافی از پیشینه ی رویدادها، به این منظور که مخاطبین کاملا در جریان اتفاقاتی که رقم می خورد، قرار بگیرند. مخاطبین پس از خواندن مقدمه ی داستان شما باید بتوانند (به حدود مختلف) به این سوالات پاسخ دهند: شخصیت ها چه نوع افرادی هستند؟ چگونه می توان میان آن ها تمایز قائل شد؟ داستان کجا و در کدام دوره ی زمانی اتفاق می افتد؟ لحن کلی داستان چگونه است؟

اما همیشه به خاطر داشته باشید که از قاعده ی «نشان دادن، به جای گفتن» استفاده کنید، و مرحله ی «مقدمه» را با سرازیر کردن مقدار زیادی از اطلاعات بر سر مخاطبین اشتباه نگیرید! حتی وقتی «تالکین» مشغول معرفی تعداد زیادی از کاراکترها در کتاب «هابیت» است، یک مهمانی پر سر و صدا در پس زمینه در حال رقم خوردن است و شخصیت «بیلبو» را می بینیم که در حال تلاش برای پذیرایی از مهمان هاست. مخاطبین تنها زمانی به اطلاعات پس زمینه توجه نشان می دهند که این اطلاعات، آن ها را از اصل ماجرا و «پیرنگ» دور نسازد. اگر می خواهید مخاطبین به پیشروی در داستان ادامه دهند، باید میان توصیف رویدادها و ارائه ی اطلاعات، تعادل ایجاد کنید.

 

روزی روزگاری یک هابیت در سوراخی توی زمین زندگی می کرد. نه از آن سوراخ های کثیف و نمور که پر از دُم کرم است و بوی لجن می هد، و باز نه از آن سوراخ های خشک و خالی و شنی که درونش جایی برای نشستن و چیزی برای خوردن پیدا نمی شود؛ سوراخ، از آن سوراخ های هابیتی بود، و این یعنی آسایش. یک درِ کاملا گرد داشت مثل پنجره ی کشتی، که رنگ سبز خورده بود، با یک دستگیره ی زرد و براق و برنجی درست در وسط. در به یک تالار لوله مانند شبیه تونل باز می شد: یک تونل خیلی دنج، بدون دود و دم، با دیوارهای تخته کوب و کف آجر شده و مفروش، مجهز به صندلی های صیقل خورده، و یک عالمه، یک عالمه گل میخ برای آویختن کت و کلاه: این هابیت ما دلش غنج می زد برای دید و بازدید. تونل پیچ می خورد و تقریبا، اما نه کاملا مستقیم در دامنه ی تپه—آن طور که همه ی مردم دور و اطراف به فاصله چندین و چند مایل به آن می گفتند تپه—پیش می رفت و می رفت و تعداد زیادی درِ گرد کوچک، اول از این طرف و بعد از طرف دیگرش رو به بیرون باز می شد. از کتاب «هابیت» اثر «جی آر آر تالکین»

 

 

 

جریان خیزنده

 

داستان های خوب همیشه پیچ و خم های جذابی دارند. جریان یا رویداد خیزنده معمولا با جرقه ی یک اتفاق مشخص آغاز می شود. این اتفاق مشخص، همان لحظه ای است که «رومئو»، «جولیت» را می بیند، یا همان زمانی که «پریم»، خواهر «کتنیس» در کتاب «عطش مبارزه»، برای حضور در نبرد مرگبار انتخاب می شود. شرایط هر چه که باشد، این رویداد جرقه‌مانند باعث می شود مجموعه ای از اتفاقات رقم بخورد و شرایط لازم برای پیشروی ادامه ی داستان مهیا شود.

نویسندگان در این مرحله، وظایف مهم و مشخصی دارند: توسعه ی کاراکترها و همچنین شکل دادن روابط میان آن ها، بالا بردن سطح کشمکش و خلق تنش. در داستان «قتل در قطار سریع السیر شرق» اثر «آگاتا کریستی»، هر آنچه که پس از ورود «هرکول پوآرو» به قطار اتفاق می افتد، جریان خیزنده ی داستان را به وجود می آورد. این مرحله در این داستان، عملکردی دوگانه دارد: جریان خیزنده در این اثر نه تنها تنش در قطار را افزایش می دهد، بلکه باعث آشکار شدن روابط و انگیزه های مظنونین احتمالی برای مخاطبین می شود.

 

 

اوج

 

این مرحله، از هر آنچه که قبل از آن اتفاق افتاده استفاده می کند—خطوط داستانی، انگیزه ها، آرک های شخصیت—و تمام تنش داستان را یکجا به کار می گیرد. اوج، هم لحظه ی برملا شدن حقیقت برای پروتاگونیست است (اوج آرک شخصیت) و هم رویدادی است که «پیرنگ» را به مقصد از پیش تعیین شده می رساند (اوج آرک داستانی). وقتی سفرهای بیرونی و درونی به یکدیگر می رسند و به شکلی باورپذیر به هم پیوند می خورند، مخاطبین می توانند منتظر رسیدن یک نقطه ی اوج رضایت بخش باشند.

در طرف مقابل، یک اوج ضعیف باعث می شود مخاطبین از داستان ناامید شده، کتاب را در گوشه ای رها کنند، و حتی بدتر، دیگر هیچ وقت سراغ اثری از آن نویسنده نروند. به همین خاطر، اوج، مرحله ای بسیار مهم در ساختار «آرک داستانی» است.

 

به کابوسی دچار می شوم که به رغم بیدار شدن های مکرر، هر بار هراسی هولناک تر در آن انتظارم را می کشد. تمام آنچه که بیش از هر چیزی مرا به وحشت می اندازد، تمام آنچه که می ترسم برای دیگران پیش بیاید، با چنان جزئیات روشن و واضحی نمود پیدا می کند که جز باور حقیقی بودنشان، تصور دیگری نمی توانم داشته باشم. هر بار که بیدار می شوم، با خود فکر می کنم، بالاخره تمام شد، اما تمام نمی شود. تنها شروع فصل جدیدی از رنج و عذاب است. چند بار باید شاهد مرگ پریم باشم؟ آخرین لحظات پدرم دوباره در ذهنم زنده شود؟ احساس کنم بدنم تکه تکه می شود؟ ماهیت عملکرد زهر زنبورهای ردیاب این گونه است، بسیار دقیق ساخته شده تا محل احساس ترس را در مغز هدف قرار دهد. از کتاب «عطش مبارزه» اثر «سوزان کالینز»

 

 

 

جریان کاهنده

 

تصور کنید موفق شده اید نطقه ی اوجی را خلق کنید که مخاطبین را از فرط هیجان به زمین میخکوب می کند. بعد از آن چه باید کرد؟ کار شما به هیچ وجه تمام نشده است چون نباید داستان را نیمه کاره و بدون مراحل نهایی به پایان برسانید. در عوض، باید از این قاعده ی کهن استفاده کنید: «آنچه بالا می رود، پایین نیز خواهد آمد.»

به عنوان نمونه فکر کنید داستان «هری پاتر و سنگ جادو» پس از نبرد نهایی «هری»، بدون هیچ توضیحی ناگهان به پایان می رسید؛ شکی نیست که در این صورت رضایت مخاطبین از داستان به شکل چشمگیری کاهش می یافت. در واقع نویسنده در مرحله ی «جریان کاهنده»، نتایج تلاش های پروتاگونیست را به مخاطبین نشان می دهد. همچنین، نویسندگان معمولا از این مرحله استفاده می کنند تا گره از پیرنگ های فرعی و کشمکش های حاشیه ای باز کنند. در کمدی های «ویلیام شکسپیر»، این همان مرحله ای است که شخصیت ها نیمه ی گمشده ی خود را پیدا می کنند. از این مرحله استفاده کنید تا همه ی مسائل و مشکلات باقی مانده را حل و فصل نمایید.

 

 

پایان

 

اکنون به آخرین مرحله از «آرک داستانی» رسیده اید. تمام گره های روایت گشوده شده و حالا مخاطبین می توانند پس از پشت سر گذاشتن ماجراجویی های فراوان، نفسی به راحتی بکشند! به عنوان نمونه ای برای کارکرد این مرحله، رمان های کارآگاهی سنتی را در نظر بگیرید. در پایان یک داستان کارآگاهی، شخصیت کارآگاه همه ی افراد را در اتاقی جمع می کند تا پرده از هویت عامل جنایت بردارد و همه چیز را توضیح دهد. اکنون سوال ها پاسخ یافته اند و تمام هدف ها به دست آمده اند، و مخاطبین می توانند با احساسی از رضایت، داستان شما را کنار بگذارند. 

 

 

 

آیا «هرم فرایتاگ» در همه ی داستان ها کارایی دارد؟

 

تاریخ داستان سرایی، پر از آثاری است که از قواعد مرسوم فاصله گرفته اند. کتاب «در جاده» اثر «جک کروآک» تقریبا هیچ «آرک داستانی» ندارد در حالی که کتاب «کشتن مرغ مقلد» اثر «هارپر لی»، دو «آرک داستانی» را به مخاطبین معرفی می کند. کتاب «محاکمه» اثر «فرانتس کافکا» به جای مرحله ی «اوج»، یک «ضد اوج» کامل را در خود جای داده و کتاب «ناطور دشت» اثر «جی دی سلینجر»، داستان جذاب خود را به شکلی ناگهانی و تقریبا بدون مرحله ی «پایان» به اتمام می رساند. 

 

 

با این حال گاهی طوری رفتار می کنم که انگار دوازده ساله ام. همه همین رو می گن، مخصوصا پدرم. یه قدری هم راست می گن، ولی نه صد در صد. من که عین خیالم نیست، هرچند بعضی وقت ها عقم می گیره بس که بهم می گن مطابق سنت رفتار کن. بعضی وقت ها هم رفتارم بزرگ تر از سنمه—راست راستی—ولی هیچ وقت کسی متوجه نمی شه. مردم هیچ وقت متوجه هیچی نیستن... به هر حال، توی راه برگشت به هتل، به این چیزها فکر می کردم. ترسو بودن هیچ لطفی نداره. شاید هم من یه ترسوی تمام عیار نباشم. نمی دونم. گمونم نصفم ترسوئه، نصف دیگه ام هم براش مهم نیست که دستکش هاش گم بشه. یکی از دردسرهام هم همینه. وقتی چیزی رو گم می کنم، زیاد پاپی اش نمی شم. بچه که بودم این خصوصیتم حرص مادرم رو در می آورد. انگار چیزی وجود نداشته که من گم کنم و نگرانش بشم. شاید واسه همینه که ترسوی تمام عیار نیستم. ولی بازم دلیل خوبی نیست. جدا نیست. آدم اصلا نباید ترسو باشه. اگه باید زد چونه ی یکی رو خورد کرد، اگه دلیلی واسه این کار هست، باید این کار رو کرد. ولی من اصلا نمی تونم. حاضرم طرف رو از پنجره بندازم بیرون یا کله اش رو با تبر شقه شقه کنم ولی تو چونه اش مشت نزنم.» از کتاب «ناطور دشت» اثر «جی دی سلینجر

 

 

 

در نهایت باید گفت که فرصت های زیادی برای کاوش و خلق تجربه های جدید در «آرک داستانی» وجود دارد. بر هم زدن توقعات مخاطبین، همیشه ایده ی بدی نیست اما انجام موفقیت آمیز این کار، بدون تردید نیازمند داشتن درکی درست از «آرک داستانی» سنتی و مرسوم است.