من وقتی چیزی را می خوانم، در واقع نمی خوانم. جمله ای زیبا را به دهان می اندازم و مثل آب نبات می مکم، یا مثل لیکوری می نوشم، تا آن که اندیشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ هایم جاری شود و به ریشه هر گلبول خونی برسد.
در سکوت شبانه، سکوت مطلق شبانه، وقتی که حواس انسان آرام گرفته است، روحی جاودان، به زبانی بی نام با انسان از چیزهایی، از اندیشه هایی سخن می گوید که می فهمی ولی نمی توانی وصف کنی...
سی و پنج سال است که مداوم دکمه سبز و قرمز دستگاه پرس هیدرولیکم را می فشارم و همزمان سی و پنج سال است که مداوم نوشیدنی می خورم، نه این که از آن لذت ببرم، نه، از آدم های می خواره نفرت دارم، می نوشم تا بهتر فکر کنم، تا به قلب آن چه می خوانم بروم، چون برای سرگرمی یا تلف کردن وقت یا خوابیدن، مطالعه نمی کنم.