آقای هرینگتون آدم اعصاب خردکنی بود. کارهایش اوقات اشندن را تلخ می کرد و خونش را به جوش می آورد. اما اشندن از او بدش نمی آمد. خودشیفتگی آقای هرینگتون حد و مرز نداشت اما آنقدر صادقانه بود که آدم نمی توانست از او دلگیر شود؛ غرورش آنقدر کودکانه بود که فقط می توانستی به آن لبخند بزنی.
تمام آدم های عاقل می دانند که غرور، مخرب ترین، جهانی ترین و تخریب ناپذیرترین احساسی است که بر قلب افراد سایه می افکند، و تنها غرور است که آن ها را وادار می کند تا قدرتش را انکار کنند. غرور، جانگدازتر از عشق است.
نگران آغاز یا انتهای ماجرا بود، یا شاید، اتفاقی در میانه ی آن. اما تقریبا هیچ شانسی نداشت برای این که بفهمد کارهای خودش، به چه سرانجامی خواهند رسید.