تمام شد. کرانه ی بیگ سور سرد و خالی است و ماسه ی نرم با تن فرو افتاده ام مهربان. مه برخاسته از دریا همه چیز را جز خاطره ها محو می کند. بین اقیانوس و آسمان دکلی پیدا نیست. در برابرم بر صخره ای هزاران پرنده نشسته اند و بر صخره ای دیگر، خانواده ای از خوک های آبی. پدر که یک ماهی در دهان دارد از میان امواج پدیدار می شود: براق و فداکار. کاکایی ها غالبا چنان نزدیک به من برزمین می نشینند که نفس در سینه حبس می کنم و اشتیاقی قدیمی باردیگر در دلم بیدار می شود. حالاست که از سر و کولم بالا بروند، پرهاشان را به گردن و چهره ام بفشارند و مرا یکسره بپوشانند...
آهسته به طرفش رفتم. شانه هایم را بالا و پایین می انداختم، کلاه را تا روی یک چشم پایین کشیده بودم و دست ها را فرو برده بودم توی جیب یکی از آن نیم تنه های چرمی افسانه ای مخصوص پرش، که آن همه جوان های فرانسوی را مجذوب نیروی هوایی می کرد. از این دخالت غیرقابل بخشش مادر در دنیای مردانه ای که در آن به زحمت زیاد به عنوان شخصیتی خشن و حتی کمی خطرناک و بی باک برای خودم شهرتی به دست آورده بودم، پاک دست و پایم را گم کردم.
پیشاپیش همه توتوش رب النوع بلاهت قرار دارد. آنجایش مثل عنتر سرخ است و به علت عشقی سودایی و اصولی که به مجردات دارد کله اش باد کرده. همیشه عزیزدردانه ی آلمان ها بوده، اما امروزه همه جا با استقبال روبه رو می شود و همه آماده اند تا از او اطاعت کنند. اکنون خود را بیش از پیش وقف تحقیقات ناب و تکنولوژی کرده است و همواره می توان او را روی شانه های دانشمندان ما دید که نیشخند می زند، با هر انفجار هسته ای نیشخندش بیشتر می شود و سایه اش را بیشتر برزمین می گستراند.