داستانی بدیع و مسحورکننده درباره ی جادو، عشق و ماجراجویی.
بهترین رمان فانتزی در ده سال گذشته.
داستان فانتزی خارق العاده ی راتفوس.
دوباره شب شده بود. مهمانخانه ویستون در سکوت فرو رفته بود؛ سکوتی که از سه بخش تشکیل می شد. بارزترین بخش آن، سکوتی توخالی و انعکاس دار بود که از فقدان برخی چیزها ناشی می شد. اگر آن شب باد می وزید، صدای آن مانند آهی بلند لای شاخه های درختان می پیچید، تابلوی مهمانخانه را به قیژقیژ می انداخت و این سکوت را مانند برگ های پاییزی در جاده جارو می کرد و با خود می برد.
ولی تابورلین اسم همه ی چیزها را می دونست. برای همین هر چیزی تحت فرمانش قرار داشت. به سنگ گفت: بشکن! و سنگ شکست. دیوار مثل کاغذ پاره شد و تابورلین از پشت سوراخ آسمون رو دید و هوای شیرین بهاری رو استشمام کرد.