کتاب بانوی میزبان

The Landlady
کد کتاب : 2379
مترجم :
شابک : 978-964-209-098-3
قطع : جیبی
تعداد صفحه : 144
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1847
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 15
زودترین زمان ارسال : ---

فئودور داستایفسکی از بزرگترین نویسندگان ادبیات روسیه

معرفی کتاب بانوی میزبان اثر فئودور داستایفسکی

کتاب بانوی میزبان، رمانی نوشته ی فئودور داستایفسکی است که اولین بار در سال 1847 انتشار یافت. داستان این رمان در سن پترزبورگ می گذرد و به مردی پریشان و منزوی به نام واسیلی میخایلوویچ اردینوف می پردازد که به شکلی وسواس گونه، شیفته ی زنی جوان به نام کاترینا می شود. اردینوف پس از مواجهه با کاترینا و شوهر بسیار مسن تر او در یک کلیسا، تلاش می کند تا در خانه ی آن ها ساکن شود. همزمان با این که اردینوف، گذشته ی اسرارآمیز این زوج را مورد بررسی قرار می دهد، متوجه قدرت و کنترل عجیبی می شود که شوهر کاترینا بر او دارد. رمان بانوی میزبان که سبک ادبی گوتیک را به بازی می گیرد، دربردارنده ی عناصر داستان های فولکلور روسی، و برخی از ویژگی های موجود در برترین آثار داستایفسکی است.

کتاب بانوی میزبان

فئودور داستایفسکی
فئودور میخایلاویچ داستایوفسکی، زاده ی ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ و درگذشته ی ۹ فوریه ی ۱۸۸۱، نویسنده ی مشهور و تأثیرگذار روس بود. پدر داستایفسکی پزشک بود و از اوکراین به مسکو مهاجرت کرده بود و مادرش، دختر یکی از بازرگانان مسکو بود. او در ۱۸۳۴ همراه با برادرش به مدرسه ی شبانه روزی منتقل شدند و سه سال آن جا ماندند. داستایفسکی در پانزده سالگی مادر خود را از دست داد. او در همان سال امتحانات ورودی دانشکده ی مهندسی نظامی را در سن پترزبورگ با موفقیت پشت سر گذاشت و در ژانویه ی ۱۸۳۸ وارد این دانشکده شد. در تابستا...
نکوداشت های کتاب بانوی میزبان
A thought-provoking exploration of Russian faith and historical consciousness.
کاوشی تفکربرانگیز درباره ی ایمان و آگاهی تاریخی مردم روسیه.
Barnes & Noble

It stands apart in its uniqueness from the author’s other works.
این اثر به خاطر منحصر به فرد بودن خود، از سایر آثار نویسنده متمایز می شود.
Amazon Amazon

A novella by one of the greatest novelists of the nineteenth century.
رمانی کوتاه نوشته ی یکی از برجسته ترین رمان نویسان قرن نوزدهم.
Booktopia

قسمت هایی از کتاب بانوی میزبان (لذت متن)
از آنچه بر سرش آمده بود، به هیچ کس چیزی نمی گفت. اما گاهی، خاصه در غروب، در ساعتی که آوای ناقوس کلیسا زمانی را به یادش می آورد که احساسی ناشناخته سراپایش را لرزانده و در تپش انداخته بود، در جان جاودانه مجروحش توفانی برمی خاست. آنوقت روحش به لرزه می افتاد و درد عشق باز در دلش شعله ور می شد و سینه اش را به آتش می کشید. تنها و افسرده به آرامی اشک می ریخت و زیر لب زمزمه می کرد: «کاترینای من، کبوتر بی همتایم، خواهرک شیرینم...»

کاترینا که آشکارا ناراضی بود، با لحنی آزرده گفت: «چیزهایی که من در عوض غصه هایم به دست آورده ام، جایی نرفته. یکی خیال می کند چیزی که نصیبش شده کم بوده، آن یکی خیال می کند زیاد بوده. یکی می خواهد همه چیزش را نثار کند و در عوض چیزی نصیبش نمی شود، یکی هیچ وعده ای نمی دهد اما دل دنبالش می رود و از او اطاعت می کند.» بعد با نگاهی غم بار به اردینف نگریست و ادامه داد: «نباید کسی را سرزنش کرد. یکی اینجور است یکی آنجور. خیال می کنی می شود دانست که چرا دل دنبال این می رود و نه دنبال آن؟»