کتاب حباب شیشه

The Bell Jar
کد کتاب : 510
مترجم :
شابک : 978-9647425295
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 256
سال انتشار شمسی : 1384
سال انتشار میلادی : 1963
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

جزو لیست برترین رمان های انگلیسی گاردین

معرفی کتاب حباب شیشه اثر سیلویا پلات

حباب شیشه، تنها رمانی است که نویسنده و شاعر آمریکایی، سیلویا پلات، به رشته ی تحریر درآورده است. پلات، این رمان را که به گونه ای، خودزندگی نامه ی اوست، برای اولین بار در سال 1963 با نام مستعار «ویکتوریا لوکاس» به انتشار رساند. استر گرینوود، خانمی باهوش، زیبا، فوق العاده بااستعداد و موفق است که به تدریج و شاید برای آخرین بار، در حال فرو رفتن به قعر مشکلات است. سیلویا پلات در این شاهکار تحسین شده و جاودان، با چنان ظرافتی مخاطب را به دنیای ذهنی در حال نابودی استر می برد که جنون و دیوانگی این شخصیت، کاملا ملموس و حتی منطقی و عقلانی جلوه می کند. رمان حباب شیشه، کاوشی ژرف در تاریک ترین و مخوف ترین گوشه و کنارهای ذهن بشر است و موفقیتی خارق العاده و اثر کلاسیکی جاودان به حساب می آید.

کتاب حباب شیشه

سیلویا پلات
سیلویا پلات، زاده ی 27 اکتبر 1932 و درگذشته ی 11 فوریه ی 1963، نویسنده ی داستان کوتاه، رمان نویس و شاعر آمریکایی بود. او که در بوستون به دنیا آمد، پس از گذراندن تحصیلات اولیه به کالج اسمیت و نیونهام در دانشگاه کمبریج رفت. پلات پس از این دوران، موفقیت های بزرگی به عنوان شاعر و نویسنده به دست آورد. او در سال 1956 با شاعری به نام تد هیوز ازدواج کرد و پس از گذشت چندین سال، به همراه همسرش به انگلستان نقل مکان کرد. این زوج که دارای دو فرزند بودند، در سال 1962 از یکدیگر جدا شدند. Plath was clinicall...
نکوداشت های کتاب حباب شیشه
Funny, harrowing, ardent and artless.
طنزآمیز، دلهره آور، سوزان و بی تکلف.
Time Time

With a story recounted with humor and understanding.
با داستانی که با شوخ طبعی و درک مسائل روایت می شود.
Atlantic Monthly Atlantic Monthly

It describes the moment poised on the edge of chaos.
این اثر، لحظه ی ایستادن بر آستانه ی آشوب و سردرگمی را روایت می کند.
Christian Science Monitor Christian Science Monitor

قسمت هایی از کتاب حباب شیشه (لذت متن)
نمی دانستم چرا می خواهم گریه کنم ولی همین قدر می دانستم که اگر کسی از نزدیک به من نگاه می کرد یا با من حرف می زد، اشک هایم از چشمانم جاری می شد و بغضم در گلویم می ترکید و یک هفته تمام گریه می کردم. می توانستم تلاطم و لبریز شدن اشک را در خودم حس کنم، مثل لیوان آبی که لبریز است و در محل ناآرامی قرار دارد.

آن روز بعد از ظهر مادرم آن گل ها را برایم آورده بود. گفته بودم: «برای مراسم تدفینم نگهشان بدار.» قیافه ی مادر در هم رفته بود و آماده بود که بزند زیر گریه. «ولی آخر استر، یادت نمی آید امروز چه روزیست؟» «نه.» فکر کردم ممکن است روز ولنتاین مقدس باشد. »روز تولدت است.» و این لحظه ای بود که من گل ها را در آشغال دانی انداختم.

می دانستم باید ممنون خانوم گینی باشم، ولی نمی توانستم احساسی نسبت به او داشته باشم. اگر خانم گینی یک بلیت دو سره ی اروپا هم به من می داد، یا یک بلیت سفر دور دنیا، باز هم کمترین تفاوتی نمی کرد، زیرا هر کجا که نشسته بودم ، روی عرشه ی یک کشتی یا یک کافه ی خیابانی در پاریس یا بانکوک ، همچنان زیر همان حباب شیشه نشسته بودم و توی همان هوای ترشیده ی خودم می جوشیدم.